وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
فضيلت هاي زندگي -

ابزار وبمستر

از زمستون و …

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۳۰
گريپ فروت

-متاسفانه تقويم ايران مدت هاست از دستم در رفته . حتي گاهي متوجه تغيير فصل ها هم نميشم . فقط گاهي كه لازمه بعضي تاريخ ها رو چك كنم تو گوگل سرچ ميكنم "تاريخ امروز" و بعد اولين سايت رو باز ميكنم . اما يك سري مبدا دارم هنوز كه از روي اونها يك سري حساب و كتاب با خودم ميكنم . مثلا امروز فكر مي كردم آخر هفته شب يلداست يعني سي آذره پس يعني پاييز تموم شده و وارد زمستون شديم . خب اگه اين مبدا زماني رو نداشته باشم و با توجه به آب و هوا و چيزي كه اينجا ميبينم حساب كنم ، فكر ميكنم دست كم يك ماه و نيم هست كه وارد زمستون شديم . و بعد فكر كردم خب سه ماه ديگه عيده و سه ماه ديگه بايد اين آب و هواي تخمي تخيلي رو تحمل كنم . حالا آب و هوا هيچي . سه ماه ديگه هنوز فرصت هست براي هرروز سرما خوردن و سرويس شدن ! چون پنگوئن عزيزم هرروز با يك ويروس جديد مياد خونه و الان تقريبا يك ماهه كه هرروز داره سرفه ميكنه و من فكر ميكنم بين اين سرماخوردگي تا اون سرماخوردگيش هيچ فاصله اي نميفته . و از همه قشنگ ترش اينكه امروز هم گلوي من درد ميكرد و گلوم كه درد ميگيره يك حالتي ميشم كه "اي گوه بگيرن اين زندگي رو" كه آخه الان بايد گلو درد ميگرفتم ؟! همين الان ؟ كه اين هفته مهموني گرفتم براي خودم و هركي ميشناختم رو دعوت كردم و الان يه جوري شده كه استرس گرفتم كه اصلا چطوري از اين همه آدم پذيرايي كنم و چه خاكي به سرم بريزم ؟! واقعا اگه دكمه ي غلط كردم وجود داشت همين لحظه مي زدم .

- اون روز ز خطاب به حضرت كه زد شيشه اش رو انداخت كف كافي شاپ و خورد و خاكشير كرد و شيرهاش پخش شد كف كافي شاپ و يك گند اساسي زده شد به اونجا گفت : ببينم تو يك سال ات بشه خوب ميشي ! و من يك پوزخند اساسي زدم و گفتم : چي ميگي تو ؟! كي به تو گفته بچه يك سالش بشه خوب ميشه ؟! اين كه من دارم ميبينم حتي ده سالگي اش هم خوب نميشه و هرروز فقط بدتر ميشه . اونم گفت : دلم برات ميسوزه :) چقد همه چيزو وحشتناك ميبيني . گفتم : اره عزيزم دلت بسوزه ! الانم برو بشين هرشب عشق و حال كن تا حامله شي . بعد كه يه بچه آوردي اين شكلي بود و يك سال آزگار يك روز خوش برات نذاشت ميام بهت ميگم "چقد همه چيزو وحشتناك ميبيني " . بعد ديدم با چشماي گشاد ، قشنگ گرخيده و وقتي آروم گرفتم گفت : ح ( كه شوهرش باشه ) اون روز ميگه كه طفلك ميم ( كه بنده باشم ) اصلا اعصاب نداره .. راس ميگه ها .. به قرآن داشتم ميرفتم روي دور دوم كه بشورمش بذارمش كنار ولي به حرمت دوستي چند ساله مون بيخيال شدم !

ختم اين ماجرا اين بود كه بگم نه و هشتاد از ده پاره ام . به خود صد و بيست و چهار هزار پيامبر نه و هشتاد . بدون ارفاق و اغراق ! حتي نه و هفتاد و نه هم نه :( در همين هفته ي قبل سه چهار باره به يه جايي رسيدم كه دلم ميخواسته برم يك ماشين بردارم و موهامو از ته بزنم . يا برم سرمو بكوبم به ديوار يا برم مزرعه ي پشت خونمون خودمو چال كنم تا بهار سال بعد ازم كانولا دربياد !

-بعد شوهر دوستم دلش پسر ميخواسته و خدا بهشون دو تا دختر داده . بعد اين بچه ي سرتق ما رو خيلي دوست داره و اين بچه ي سرتق ما هم اونو دوست داره . تا من ميام غر بزنم طرفِ اين ابرقدقد ! رو ميگيره . تا ميگم پشتم و شونه ام داغون شد بس كه بغلش كردم ، ميگه بعله ماشالا هيكلش مردونه اس . تا ميگم جيغ ميزنه سرم ميره ، ميگه بله ماشالا صداش مردونه اس . يه بارم گفتم اين آخر هفته كه پاشدي اومدي شب ميارم ميذارمش كنارت با شيشه هاي شيرش . خداشاهده تا خود صبح نميام برش دارم . تو باش و هيكل و صداي مردونه اش !

واقعا اعصاب مصابم خط خطبه . هركي اين روزا بياد حرف اضافي بزنه ميشورمش پهنش ميكنم رو بند ! رواني ام نيستم . هميني ام كه هستم !!!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از فرنچ جاز ، تغيير و خونه تكوني

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۳۰
گريپ فروت

-تركيب جاز و فرانسه را اخيرا كشف كردم . خيلي تركيب رويايي است . سبك جاز را خيلي مي پسندم و تركيبش با زبان فرانسه يك پله بالاترش برده و در نتيجه در جايگاه خوبي آن بالاها نشسته اين روزها .

-احتمالا قبلا هم گفتم كه از تغيير دكوراسيون خونه خيلي خوشم مياد و براي حفظ روحيه ام هم كه شده بايد هر مدتي يك بار انجامش بدهم . وقتي اتاق خودم رو داشتم هر مدت يك بار يك روز را اختصاص ميدادم به اين كار . به اين شكل كه يك موسيقي خوشايند ميگذاشتم و تمام وسايل اتاقم را مي ريختم بيرون و دوباره براي هرچيزي يك جاي جديد پيدا ميكردم و بعد سطحي از رضايت و خوشنودي رو تجربه ميكردم . ازين داستان سال‌هاي سال ميگذره يك طوري كه وقتي دارم بهش فكر ميكنم انگار دارم درباره ي تجربه هاي يك آدم ديگه صحبت ميكنم .

بعد رفتم زير يك سقف با آدمي كه اصلا دوست نداره جاي چيزي رو عوض كنه و وقتي جاي چيزي عوض ميشه تا يكي دو روز حال خوبي نداره به گفته ي خودش . توي اين سالها منم عادت كردم و اين ميل شديدم به تغيير و كن فيكوني رو جاهايي كه مربوط به خودمه پياده ميكردم . مثلا كمد خودم ، كمد لباسام ، كابينت هاي اشپزخونه ، كمدهاي دسشويي . حتي در يك حركت انتحاري جديدا فرشها رو جابه جا ميكنم . يعني دقيقا به سان يك بيمار رواني فرش اتاق رو ميارم تو پذيرايي و فرش پذيرايي رو ميبرم تو اتاق و فرش زير مبل رو ميبرم اون طرف و فرش اون طرف رو ميارم اين طرف و اينطوري مثلا خودمو ارضا ميكنم . و بعد هر مدت طولاني اي يك بار هم يك دو هفته اي مقدمه مي چينم و يك دو هفته اي صحبت ميكنم تا بلاخره يك تغيير اساسي بديم . تا اومديم توي اين خونه و چون بخش زيادي از وسايل روي خونه بود و يك جورايي براي اين خونه سفارش داده شده بودند و همگي جفت و جور بودند نتونستم هيچ كار بكنم . حتي فكر ميكردم جابه جايي اون هام اصلا ممكن نيست . يعني دو ساله به جز تغييرات جزيي هيچ كار نكردم . تا اينكه شب تولدم يهو همسرم درومد گفت : ميخواي مبلا رو ببريم اون طرف و كل اين ميز تلويزيون و كمد و اينا رو هم ببريم اين طرف ؟ و وقتي قيافه ي متعجب و حيران منو ديد گفت : اينم يك بخشي از هديه ي تولدت . و خداوند فقط ميدونه كه اين واقعا يك هديه ي تولد درست و حسابي بود كه خيلي بهم حال داد .

-اين وسط هم رفتم از dm جاروي مخصوص فرش و مبلش رو كرايه كردم به اين شكل كه دو روز يك جاروي خفن و بزرگ رو بهت كرايه ميدن كه عملكردش براي شست و شوي فرش و مبل خيلي خوبه . حالا بايد يك روز بيام و يك وصفي از اين فروشگاه dm بنويسم اينقدر كه ازشون خوشم مياد و حس خوبي دارم وقتي ميرم توشون . اين dm همون فروشگاه هاي Drogerie آلمان هست كه خودش به تنهايي يكي از عوامل به فنا رفتن بنده از نظر اقتصاديه چون هروقت ميرم توش ، چهار تا تيكه ي ناچيز برميدارم و وقتي ميام حساب كنم ميبينم پنجاه شصت يورو بايد پياده شم ! واقعا نميدونم چرا با اينكه همه چيز تو اين فروشگاه در حد دو سه يوورئه تهش اينطوري ميشه ؟! حتي يك بار يك مستند مي ديدم درباره ي شيوه هاي بازاريابي اين فروشگاه كه جالب بود و حالا مجال نيست اينجا ازش بنويسم .

-خلاصه از صبح امروز پاشديم و انگار كه دم عيده افتاديم به خونه و بشور و بساب تا همين لحظه كه تقريبا همه چيز يك جاي جديد پيدا كرد و واااي كه چطوري بگم كه چقد حس خوبيه :)) اولا كه بوي تميزي از همه جا مياد و دوما با اين تغيير ، خونه كلي عوض شد و كلي بزرگ‌تر شد و كلي فضاي خالي پيدا شد و مبل مون كه از دست اين بچه ها فوق العاده كثيف بود ، حالا داره از تميزي برق ميزنه . همه چيز خيلي روياييه و من فقط منتظرم كه سال هم نو بشه ! ولي بيرون از پنجره ميگه كه زمستون خيلي شديد و جدي وارد شده و برگ هاي همه ي درخت‌ها ريختن و نصف سبزي هاي اينجا نابود شده . ولي توي من يه جورايي بهاره با اين وضع و خب بله . باز همه چي گل و بلبله و ازونجايي كه من تهش يك هفته در ماه اينطور خوش و خرم هستم ، همونطور كه داره داد ميزنه الان تو اون يك هفته ام !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از تولدم

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۹
گريپ فروت

چند ساله روز تولدم هيچ حس خاصي ندارم . تا قبل از سي سالگي فكر ميكردم من خيلي موجود خاصي ام و بودنم در اين دنيا معنادار و قشنگه اينقدر كه خودم بايد هرسال از ذوق بميرم كه در همچين تاريخي به دنيا اومدم . اين بود كه روزهاي تولدم خيلي بهم خوش ميگذشت و خيلي خوشحال بودم . اما بعد سي ساله شدم و احساس كردم هيچ موجود خاصي نيستم كه هيچ ، خيلي ام معمولي و گاهي خسته كننده و پر از عيب و نقصم و به همين دليل تاريخ ورودم حتي ارزش جشن گرفتن هم نداره و در اين روزها معمولي معمولي بودم . اينكه بقيه لطف مي‌كردند و بهم تبريك ميگفتند و برام كادو ميگرفتن نشان از لطف و مهرباني شون داشت ولي براي من معنادار نبود . يعني من يه طوري بودم كه مگه امروز چه خبره كه دارم اينقدر مورد محبت قرار ميگيرم ؟! و اصلا مگه من خودم كي ام كه روز تولدم چي باشه ! واقعا چند ساله همچين احساسي به خودم دارم . همون حسي كه وقتي به كهكشان ها فكر ميكني بهت دست ميده . كه من كي ام اصلا تو اين بي نهايت ؟! پارسال يك چيزهايي نوشتم كه پست هم نكردم به همين دلايلي كه الان گفتم ولي محتواش اين بود كه چندين ساله روزهاي تولدم خاكستري اند . بدون رنگ و بدون تعريف و خالي از همه چيز . اما يك زماني روزهاي تولدم صورتي بودند يا گاهي قرمز . و همه چيز برام درخشش داشت و براي خودم تعريفي از اين روز داشتم . خلاصه چيزهايي كه نوشته بودم مشخصا با طول و تفسير بيشتري بود و الانم حوصله نداشتم بگردم و پيداش كنم .

و امسال در آستانه ي سي و شش سالگي كه غيررند ترين سن آدميزاده احساس هاي عجيب غريبي دارم . البته كه سن واقعا يك عده و من همين الان هروقت يكي ازم ميپرسه چند سالته توي دهنم هست كه بگم سي و سه ! و بايد اندكي تامل كنم و با خودم حساب كتاب كنم كه بتونم درست جواب بدم . و بعد وقتي كه دارم تو اشپزخونه براي چهار نفر آدم غذا درست ميكنم احساس ميكنم يك زن چهل ساله ام و وقتي دراز كشيدم و سريال ميبينم فكر ميكنم يك دختر بيست و چهار ساله ام و وقتي مي رقصم يك دختر هجده ساله .

ولي براي رسيدن به اين احساس اونم بعد از چند سال بي حسي ، سي و شش سالگي واقعا غير رند و غير خاصه . با اين همه من چند ماهه چيزهاي عجيبي رو تو خودم حس ميكنم . خيلي بيشتر از هميشه به بچگي هام فكر ميكنم و به تاثيري كه روم داشته . يك جايي از يكي از كتاب مردي به نام اووه بود اگه اشتباه نكنم كه اووه فكر ميكرد كه از كي و كجا اين آدمي شده كه الان هست و من اين روزها خيلي به اين فكر ميكنم و ازون بهتر ، به اينكه ميتونم دوباره يك نقطه عطف بسازم و چند سال بعد بگم ايني كه الان هستم ازونجا بود كه خودم تصميم گرفتم . اين كه به اين موضوع فكر ميكنم رو خيلي دوست دارم . خودم رو دوست دارم كه دلش مي‌خواد خودش رو عوض كنه و به زور جلوي يك چيزايي واسته كه واستادن جلوشون ، از نظر عاطفي واقعا طاقت فرساس . خودم رو دوست دارم كه هرروز فكر ميكنه بايد يك چيزي رو براي بهتر شدن تغيير بده . البته كه سي و شش سالگي براي اين جور تحول ها سن ايده ال خودم نبود ولي حالا اينطوري شده و منم استقبال ميكنم . امروز بعد از چندين سال خاكستري نبود . امروز برام يك روز آبي بود . آبي درخشان و پرشور .

من يك روز جمعه ساعت دوازده و خورده اي ظهر به دنيا اومدم . احتمالا آفتاب تو اين ساعت مي تابيده و آفتاب پاييزي يه چيز ديگه اس و چقدرم قشنگ . زندگي رو خيلي دوست دارم و با اينكه زياد غر مي زنم اما هميشه خوشحالم و ته دلم هرروز و هر ساعت خدا رو شكر ميكنم . خوشبختي رو خيلي وقت ها حس ميكنم و بعد كلي ذوق ميكنم كه تونستم خوشبختي رو حس كنم .

تولدم مبارك و به قول آلماني‌ها اميدوارم خوب سُر بخورم توي سن جديد :)



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از فرشته ي آسموني من

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۹
گريپ فروت

پنگوئن بزرگ شده . اين رو همه تاييد مي‌كنند . عوض شده . صداش عوض شده ، قدش كشيده شده ، دستهاش بزرگ شدند ولي هنوز يك فرشته ي بي غل و غشه .

امروز پدرش در گوشش يك چيزي گفت و بعد رفتند توي اتاق . و بعد پدرش اومد بيرون ‌و اون موند اونجا . دقايقي بعد اومد بيرون و در گوش پدرش يك چيزي گفت . بهش گفتم : چيكار داري ميكني ؟

بعد خنديد . مشخص بود هيجان زده شده . و گفت : هيچي ... هيچ چيز مهمي نيست :) دستامو باز كردم كه بياد تو بغلم . گفت : من فقط ميام تو بغلت ولي بهت هيچي نميگم :)) بغلش كردم و گفتم : ولي فك كنم داري يه چيزي رو از من پنهان ميكني . دوباره خنديد و گفت : نه چيز مهمي نيست . فقط اولش "ك" هست :)))

خدايا ميخواستم براش بميرم كه يك موضوعي رو هم نميتونست نگه داره پيش خودش . ديگه اصرارش نكردم . تو بغلم فشارش دادم . دوباره خنديد و گفت : آخه درباره ي توئه .. يعني درباره ي Überraschung توئه ولي من نبايد بهت بگم پس تو با خودت فك كن كه اصلا مهم نيست :))))

واقعا چرا من نمردم تا حالا براش ؟!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از امتحان و همه ي حرف هاي بي ربط دنيا

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۸
گريپ فروت

-فردا امتحان زبان دارم و طبق معمول از صبح كه چه عرض كنم از ديروز و روزهاي قبلش درحال انجام هر كار چرت و پرت و بي ربطي كه فكر كنيد هستم به جز درس خوندن . امروز هم پا شدم و ديدم كه سطوحي از استرس رو دارم ولي همچنان از صبح دارم دور خودم مي چرخم و در آخرين حركت تعجباتي اي كه زدم يوتيوب رو باز كردم و ديدم يك ويديو از مك كانهي آورده و شما فكر كن آدم ريخت اين بشر رو ببينه و بعد بره درس بخونه ! درنتيجه ويديو رو باز كردم و گوش دل سپردم به صداي ملكوتيش كه حقيقتا داره سلام و عليك هم ميكنه خيلي سكسيه و اينجا داشت با يك بنده خدايي استيك درست ميكرد و يهو دست كرد تو جيبش و يك بسته ادويه دراورد ‌و گفت : اينا رو خودم درست كردم براي مزه دار كردن گوشت استيك . قشنگيش اينه كه داره حرف ميزنه ادا درنمياره و همينطوري معمولي اينقد خوب و جذابه . بعد ياد اين افتادم يك زماني پادكست هاشو كه گوش مي دادم اولش ميگفت :

...Hey dear

و اينقدر اينو خوب ميگفت كه قبل از شروع قصه ي شبش با همين دو تا كلمه قادر بودي به خواب بري ! آيا واقعا جالب نيست كه روز قبل امتحان نشستم و به چنين نتايج درخشاني دارم مي رسم ؟!

-بله فردا امتحان دارم و درست همين فردا مهموني شركت همسرم بود كه قراره تو كشتي برگزار بشه و من چهار ساله دارم ميگم يه روز پاشيم بريم رو كشتي و هنوز نشده و الانم كه فرصتي بود كه بشه نشد . من نميتونم برم و نه تنها نميتونم برم بلكه هزارتا برنامه ريزي ام بايد بكنيم كه يكي بياد پيش اين بچه ها بمونه تا من كارم تموم شه و بعد بيام بشينم تو خونه و تا ساعت يازده شب تنها باشم و در و ديوار رو نگاه كنم !

-همچنان نه و نيم از ده پاره ام . واقعا اين پارگي قراره تا كي ادامه داشته باشه ؟ بعد ديشب از كلاس كه برمي گشتم ساعت نه و نيم شب بود و اينجا ساعت نه و نيم شب سگ هم در خيابان نيست چه برسه به آدم و من در سكوت و مه دل انگيز شب داشتم رانندگي ميكردم و اينقدر خسته بودم كه ترجيح دادم راديو گوش بدم و شگفت انگيز اين بود كه راديو در اون ساعت شب چقدر متناسب با فضا و زمان داشت موسيقي پخش ميكرد و بعد يك آقايي اومد و با يك شوخ طبعي لطيفي گزارش آب و هواي فردا رو داد و يك خانمي با صداي ملايمي گفت كه در اتوبان فلان به سمت فلان يك خودرو كنار جاده ايستاده ! و بعد گفت كه صداي ما رو از ايالت رايلندز فالز مي شنويد . خب اين ايالت ما نيست و ايالت كناري ماست . بهرحال تا به خونه رسيدم از گوش دادن به اين راديو و اون سه چهار تا آهنگي كه گذاشت به شدت لذت بردم و همسرم رو تحسين كردم براي تنظيم كردن راديوي ماشين من روي اين موج . رسيدم خونه و مراتب تحسينم رو بهش ابراز كردم و اونم گفت كلا دو سه ساعت از بچه ها دور ميشي به حالت عاديت برميگردي ! در واقع در جواب اون سوالم معتقده كه اين پاركي به زودي تموم ميشه و منم جوري جوش ميخورم كه حتي جاش هم نمي مونه ! هوووم من كه اينطوري فكر نميكنم . اين اسكارهاي عميقي و پارگي هاي عميقي كه من دارم تجربه ميكنم به گمانم تا ابد يك جايي باقي مي مونن

-ديگه براي اينكه به آخرين چيز بي ربط هم فكر كرده باشم بگم كه كنسرت ابي سي دسامبره و من دارم فكر ميكنم چطوري بپرم بغلش كنم كه از كنسرت پرتم نكنن بيرون :)



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از بچه داري تا با مخ زمين خوردن

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۸
گريپ فروت

-من ميخوام اول از همه ازين تيريبون به تمام مادرهايي كه يك پسر باردارن ، يك نوزاد پسر دارن ، يك خردسال پسر دارن و يك پسر بزرگ كردند بگم كه شما واقعا نمونه و بي نظيريد و دم شما گرم و خداوند بهتون هزارسال تن و روح سالم بده .

-با اين مقدمه هم بگم كه باز اين بچه داره منو پاره ميكنه . از ساعت شش و نيم صبح بيدار ميشه و به قرآن كه اين بدترين جاشه ! و ميچسبه به من الي شب كه با زور و مصيبت به خواب ميره . اين وسط هم دست كم دو الي سه بار من و به مرز جنون مي رسونه . تمام روز هم بايد چشمم بهش باشه چون به مجردي كه حواسم نباشه ( و خود نيم وجبي اش هم قشنگ حواسش هست و ميشينه كمين ميكنه كه من كي حواسم پرت ميشه ) يا ميره پاي گلدون و هنوز خودشو بالا نكشيده دستاشو ميكنه تو خاكا و اگه من تا اينجا هنوز نفهميده باشم مشت مشت خاك ها رو ميريزه بيرون و اگه من تا اينجا هم نفهميدم باشم يك مشت خاك ميكنه تو دهنش يا ميره سراغ كمد ها ( كه تا امروز هم لطف كرده و دوتا از چيني هايي كه من با چه بدبختي از ايران با خودم آوردم رو شكونده ) يا ميره سر كابينت ها و خيلي با دقت تمام محتوياتشون رو يكي يكي و دقيقا يكي يكي پرت ميكنه بيرون و از صداي خوردنشون به زمين لذت ميبره و بعد رول هاي پلاستيك رو باز ميكنه ، باز اينجا كمين ميكنه كه من كي حواسم نيست و ميره سراغ كابينت سطل آشغال و با يك عشقي دستشو ميكنه تو آشغالا ! و بعد كه بخاطر همه ي اين كارها بهش تذكر داده ميشه و از همشون منع ميشه ميچسبه به پاي من و شروع ميكنه غرغر كردن . و امروز فكر كردم اينقدر كه من تو اين مدت چيز ميز جمع كردم و خونه رو مرتب كردم تو همه ي زندگيم نكرده بودم ! يعني يك طوري آخر شب تمام بدنم خسته و كوفته از دنبالش دويدن ، بغلش كردن ، سرو كله زدن باهاش ، شنيدن صداي جيغ هاش ، جمع كردن وسايل از پشت سرش و هزارتا ماجراي ديگه ميشه كه نمي فهمم اصلا چطوري تا همينجام جان سالم به در بردم .

بعد شب عوض اينكه بگيره خودش بخوابه اينقدر نميخوابه و نميخوابه و نميخوابه كه من ترجيح ميدم برم دسشويي و يك‌ سيفون بكشم رو خودم و برم پايين ! يعني دقيقا منو به همين مرز از بي اعصابي ميرسونه و وقتي همه از خستگي مردن اونم غش ميكنه و اينجا مفتخرم از فعل خوابيدن استفاده نكنم چون نميخوابه كه ! دقيقا غش ميكنه .

-شونه درد و پشت درد و گردن درد و مچ درد همچنان به قوت خود باقي هستند . دكتر كه رفتم يك معاينه ي باليني كرد و هر دفعه يك جايي از بدنم رو كشيد و پرسيد كه اوكي اي ؟ و من گفتم نخير درد ميكنه . و اون گفت خب ولي ماهيچه ها مشكلي ندارن ! درواقع دردِ من به هيچ جاي دكترم گرفته نشد و تشخيصشون اين بود كه بايد ورزش كنم . بعد خودش شخصا رفت و يك برگه پيرينت گرفت و داد دستم كه روش يك سري تمرين رو توضيح داده بود و بعد هم روانه ي خونه ام كرد !

-بعد ديروز پنگوئن اومد و شروع كرد رژه رفتن روي مخ من كه پاشو با هم فوتبال بازي كنيم !! آخه من مادرم فوتباليست بوده ؟ پدرم فوتباليست بوده ؟ خودم فن فوتبالم ؟ ولي مگه مي‌شد راضيش كرد . خلاصه پاشدم با دامن و جوراب شلواري به فوتبال بازي كردن ! شوهرم هم ديد جو خيلي گرمه اومد گفت من و پنگوئن ، تو تنها . منم ديدم اوضاع داره حيثيتي ميشه يك جايي وسط هاي بازي اومدم از بين دوتاشون رد شم كه نميدونم چه محاسباتي تو ذهنم كردم كه ليز خوردم روي پاركت ها و با يك صداي مهيب افتادم روي قسمت راست بدنم و شونه و پشت و گردن و دستم يك صدا يك درد عجيب و غريب رو فرياد زدند ! و فكر كردم خب ، عالي شد ! الان بايد برم كل قسمت راست بدنم و گچ بگيرم و داشتم خودمو توي گچ تصور ميكردم كه چشمامو باز كردم و ديدم همسرم و پنگوئن و اون يكي پنگوئن ديگه اومدن بالاي سرم و نميدونم چرا تو قيافه ي همشون يك لبخند پنهان مسخره بود !! ولي يكي داشت ميگفت : چي شدي عزيزم ؟؟ و اون يكي ميگفت :

Mama .. du musst vorsichtig sein

و اون يكي هم فقط يك جور مسخره اي نگاهم ميكرد !

البته كارم به گچ نرسيده ولي يك جورايي قسمت راست بدنم ديگه داره كارايي شو از دست ميده و دارم به اين فكر ميكنم كه چطور ميشه با يك قسمت بدن بقيه ي زندگيمو سر كنم !

-باز نميدونم اين پي ام اسه يا چي كه خط خطِ عالمم .



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از شراب هاي بهشتي ، مامان و برف

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۶
گريپ فروت

از مزرعه ي انگوري كه دو سه سال پيش رفته بوديم يك سري شراب سفارش داديم . تمام شراب ها شيرين و از انگورهاي خيلي رسيده درست شدند . بي نهايت خوشمزه . بعضي ها اينقدر شيرين اند كه هيچ طعمي از الكل ندارند هرچند چيزي بين هشت تا يازده درصد حاوي الكل هستند . احتمالا اون وعده ي شراب شيريني كه براي بهشت داده شده همين شراب ها هستند ! مزرعه مال پيرزن هشتاد نود ساله اي بود . برايمان توضيح داد كه يك مدل شراب هست كه از انگوري درست مي شود كه روي تاك مونده و چيده نشده تا اولين سرماي منهاي هفت درجه . فرداي اون شب سرد ، انگورهاي نسبتا خشك شده رو مي چينند و ازش شرابي درست مي‌كنند كه به شدت خوشبو و خوشمزه است . بعد ما فكر ميكرديم شكار شراب مان همين مدل بوده . امسال از بيشتر محصولاتشان سفارش داديم . امروز يكي را باز كرديم . ازون مدل گرون ها بود كه شيشه هاش هم با شيشه هاي شراب معمولي فرق داره . اينقدر شيرين و سنگين بود كه انگار شيره ي انگور ميخوردي . من كه اساسا اين سطح از شيريني دلم رو ميزنه و خود انگورِ اينقدر شيرين رو هم نميتونم بخورم . اما مابقي محصولات بخصوص شراب قرمزش كه از يك نوع انگور شيرين درست ميشه به نام regent كه در همين ناحيه ما درمياد دقيقا خود شراب بهشتيه . رنگش دقيقا شرابيه . يك شرابي بي نظيره .

حالا كه حرف شرابي شد يادم اومد كه يك زماني موهامو شرابي ميكردم . به نظر خيلي رنگ خاصي بود . الان كه افتادم روي دور قهوه اي روشن . همين امروز هم پاشدم و تمام دم و دستگاه رو ريختم بيرون و موهام رو رنگ كردم . الان هم از نتيجه راضيم . بايد دوباره بگم كه از سياه شدن موهام چقدر بدم مياد . اصلا خودم رو با موي سياه نميتونم تصور و تحمل كنم . مامانم رو هم با موهاي جوگندميش نميتونم تحمل كنم ! اون بنده ي خدا رو هم مجبور كردم تا رنگ موهاش ميره بره و رنگ بذاره . به نظرم نه به قيافه ي من مياد هيچ رنگي غير از قهوه اي روشن نه به مامانم .

صحبت از مامانم شد يادم اومد كه امروز يك خواب ديدم كه مشابه اش رو چند روز پيش هم ديده بودم . دقيقا مشابه اش رو و توش مامانم و خواهرم نقش هاي كليدي اي داشتند ! آخر خواب امروز هم با مامانم يك دعواي مفصل كردم و بعد از خواب پريدم ! هرچند مدت هاست ديگه ازين مدل دعواها با هم نميكنيم ولي اون وقتا كه ميكرديم تاثيرش رو روي ناخوداگاهم گذاشته .

هوا هم سرده . سرماي جانسوز . ديروز شال و كلاه كردم كه پنگوئن رو از مدرسه بيارم . تو مدرسه بهشون گفتن هرروز كه پياده يا با دوچرخه بريد و بيايد يك ستاره ميگيريد و اگه تا فلان تاريخ ده تا ستاره جمع كنيد يك كادو ميگيريد و مسلمه كه براي اينا سردي هوا هيچ مفهومي نداره . اين بچه هم با يك ذوق و شوقي ميگه من و پياده ببريد . خلاصه رفتم دنبالش و هوا صاف بود و اتفاقا آفتابي اما سرد . تا از در مدرسه اومديم بيرون برف گرفت . برف شديد شد . بوران شد . باد مي آمد و پنگوئن ميخنديد و مي دويد و مي گفت : واي من خيلي Schnee دوست دارم ! خلاصه دقيقا از وسط بوران اومديم خونه و اونم خوشحال كه ستاره ي امروزش رو هم گرفته ! اينم يك گزارش مفصل از آب و هوا .

تا ساعت خبري بعدي شما رو به خداي بزرگ و مهربون مي سپارم !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از سرماخوردگي

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۶
گريپ فروت

چون خستگي و شونه درد و گردن درد و مچ درد كم بود يك سرما هم خوردم كه زياد بهم خوش نگذره . حالا اگه منتظريد بگم درجه ي پارگيم چند از چنده بايد نااميدتون كنم چون من كه تو اين ساعت پنج صبح از سردرد از خواب بيدار شدم و يك ساعت پشت سر هم عطسه كردم و ديگه خوابم نبرد تسليم شرايط نشدم . فلذا رفتم و هنزفري هامو آوردم و اين آهنگ جديد بهنام باني رو گذاشتم كه البته نميدونم اصلا جديده يا نه و بدين ترتيب تودهني محكمي زدم به هرچي و هركي كه ميخواست حال من و بگيره . تازه حتي اگه شرايطش بود پا مي شدم مي ريختم وسط !

خلاصه "بيااا عشقم ، بريم لب دريا" ! و گور باباي اين دنيا و متعلقاتش كه يك ساله پاشو گذاشته رو گردن من و هر مدت يك بار هم يك فشار محكم ميده به صورتيكه ازون ور پاره ميشم !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از بوي غذاها ، استخر و هنوز خستگي

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۵
گريپ فروت

-از اون اتاق ميام تو اين اتاق و بوي ماهي ميخوره به سرم . اين بو همين دو ساعت پيش كه ماهي ها داشتند سرخ مي شدند بهتر بود . الان غيرقابل تحمل . به خاطر همين بوها علاقه اي به آشپزي ندارم . زندگي ايده الم اين شكليه كه هميشه برم بيرون غذا بخورم و بدون كر و كثيف كاري و بو راه انداختن سير بشم ولي خب اونقدا پولدار نيستم . ياد يكي از دوستاي خواهرم افتادم . واقعا اينقدر پولدار نبود ولي تقريبا هرروز از بيرون غذا سفارش ميداد چون وسواس شديدي داشت . من البته وسواس ندارم ولي از اين بويي از خيلي از غذاها درمياد خوشم نمياد . حالا كه موضوع كلا كنسله و هميني كه هست و بايد اين بوها رو تحمل كنم ، نميدونم برا چي اين همه داستان اينجا نوشتم !

-چوبِ عود شكلي رو آتيش زدم تا بوش بيفته رو اين بوي ماهي . آب و هوا هم كه خدا زيادش كنه . تاريك و خاكستري و بدون خورشيد . هفته اي كه مياد دو روز نزديك صفر درجه . پالتوي موردنظر رو از يك مغازه اي تو هلند پيدا كردم و سفارش دادم . وقتي رسيد بزرگ بود . واي كه چقدر دوست ندارم لباس رو آنلاين بخرم بخاطر همين مسخره بازي ها . بسته رو پس فرستادم و اما خوشحال ازينكه چيزي كه ميخواستم رو پيدا كردم رفتم كه يك سايز كوچكتر سفارش بدم كه فهميدم همه ي سايزهاش تموم شده و اوني كه من خريده بودم و پس فرستادم آخرين پالتوي موجود بوده ! الهي قربون خودم برم كه اينقد خوش شانسم ! واقعا از بيخ و بن بيخيال شدم و رفتم از توي چمدون كاپشن قديمي ام رو دراوردم و سلامي دوباره بهش كردم كه مورد بي توجهي قرار گرفته بود .

-امروز رفتيم استخر . بعد از اوووه هزار سال . آخرين بار كه رفتيم اين بچه سه ماهه بود . حالا يازده ماهه است . من كه تمام مدت نشسته بودم توي جكوزي بس كه شانه ها و پشتم درد ميكنه و با ز درباره ي مسائل مهم دنيا حرف زديم ! بعدش رفتيم رستوران و غذاي خوشمزه اي خورديم . اما وقتي برگشتيم متوجه واقعيت تلخي شدم . اينكه من اينقدر خسته ام ( خسته ي جسمي و روحي ) كه هرچي بهم خوش ميگذره بازم ميزان خستگيم از خوش گذشتنه بيشتره :( و فكر كردم چرا ننه بابام بهم ياد ندادن زندگي اينقدر سخته و آدم ميتونه اينطوري رنده رنده بشه ؟! و بعد فكر كردم وقتي از ۶ ژانويه اين بچه بره پيش اين خانمه من فقط به مدت يك ماه استراحت ميكنم . فقط استراحت ميكنم . كاش باز خل نشم و باز جو نگيرم و واقعا پاي اين حرفم باشم . هر جور به خودم نگاه ميكنم يك سال گذشته واقعا سال سختي برام بوده . از نظر بار مسئوليت . از نظر سختي بچه داري و دست تنها بودن . از نظر فشاري كه روم بوده . از نظر بدني كه اينقدر روش فشار اومده ، بارداري و زايمان و سزارين و شير دادن و اين همه شب درست نخوابيدن و روز هم نخوابيدن و خستگي و تازه هنوز هم هرروز كلي فشار بغل كردن اين بچه.

-شانه و پشت و گردنم يك ماهي ميشه به شكل طاقت فرسايي درد ميكنه . قبلا هم سابقه داشتم اما خيلي خفيف . ميتونم حدس بزنم بخاطر بيش از حد بغل كردن آقاي پنگوئنه . حتي يك هفته است مچ دستم هم به شكل عجيبي درد ميكنه . دردش يك طوريه انگار كه يك رگي گير كرده لاي استخون ! يك درد كشيده ي گزنده است . حالا فردا نوبت دكتر دارم و نميدونم قراره منو بفرسته ارتوپدي يا چي ولي اسم ارتوپدي كه مياد احساس ميكنم خيلي پير شدم . دنيا نبايد در آستانه ي تولد سي و شش سالگيم اين كارو باهام ميكرد :(

- اين وسطا قربون مامانم هم بشم كه زنگ زدم و ميگم : شونه هام خيلي درد ميكنه ، يك پماد از داروخونه گرفتم فايده نداشت . ميگه تو به من زودتر ميگفتي من بهت ميگفتم چيكار بايد بكني . از همون پماد بدبو ها گرفتي ؟ ميگم آره خيلي بد بو بود . ميگه تو فقط بايد ورزش كني . منم همينطوري بودم ديگه . ارتوپدي هم جواب نداد فقط همين ورزشايي كه اين دكتره داد منو خوب كرد. ميگم خب چه ورزشي ؟ بعد دوربين رو گذاشت ‌و خودش هم رفت نميدونم كجا ! من موندم و دوربين خالي كه داشت مبل ها رو نشون ميداد و صداش كه ميومد : ببين دستاتو اينطوري مي بري بالا .. اينطوري مي چرخوني ، بعد ميبري پشت ، مياري جلو ، روزي سه بار هر بار ده دفعه . بعد شونه هاتو ميندازي . ميگم يعني چي ميندازي ؟ ميگه مگه منو نميبيني ؟! :) اينطوري ميبري بالا ميندازي پايين ديگه . منم ده دقيقه واستادم و زل زدم به دوربين خالي و نگفتم كه نميبينمت :))



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از كيك محبوب من ، سينماي ايران و ما هيچ ، ما نگاه !

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۴
گريپ فروت

امروز هم فيلم كيك محبوب من رو ديديم . تصميم هم دارم اسپويلش كنم بنابراين اگه اين فيلم رو نديديد و علاقمند هستيد كه ببينيد اين نوشته ي بنده رو نخونيد .


من واقعا نميفهمم سينماي ايران چرا اينقدر علاقه داره همه چيز دارك و كليد اسرارطور باشه ؟! دقيقا همون لحظه اي كه شخصيت مرد داستان گفت : من بايد برم داروخونه و داروهامو بگيرم به همسرم گفتم : باز حتما اين سرطان داره و قراره دهن زنه سرويس بشه . حالا اين كه من گفتم باز يك آب شسته تر بود از چيزي كه كارگردان نشون داد . آخه يعني چي كه يك نفر يهويي اينقد بي دليل بيفته بميره اونم تو همچين شبي ؟! اينقد بي دليل و بي توضيح آخه ؟! و فقط دلم مي‌خواد هدف كارگردان رو بدونم از نشون دادن اين داستان ؟! منظورش اينه كه حتي دم پيري هم نبايد بريد دنبال عشق و حال ؟! اگه رفتيد همون دم جان ميديد ؟! بدون دليل و پيش زمينه ؟! و بعدم ممكنه تو حياط خونه ي يك غريبه اي دفن بشيد ؟! ( البته با اين قسمت فيلم مشكل نداشتم چون اساسا مهم نيست به نظرم كه بعد از مرگمون كجا ميريم و چي ميشه ). ولي حالا مثلا چي مي‌شد فيلم اينطوري بود كه اينا يك شب خوب كنار هم داشتن و فرداش هم مي رفتن دنبال زندگيشون و اين آقا دو سال بعد ميفتاد مي مرد ؟! و حالا اصلا چرا بايد درست قبل از اينكه ميخواستن س.ك.س داشته باشن مي‌مرد ؟! حداقل اگه هم قرار بود اوردز كنه كارگردان بايد ميذاشت بعد از اون ماجرا اين دوستمون جان به جان آفرين تقديم كنه !

ديگه دارم حساسيت پيدا ميكنم به اين فيلم هايي كه توش دو خط انتقاد ريز ميكنن به وضع موجود و يادي از دوران شيرين گذشته مي‌كنند و يكي دو تا خط قرمز كوچيك هم رد ميكنن و بعد ازون ديگه هيچ حرفي براي زدن ندارن . قبلا هم تصميم گرفته بودم بكشم از اين سينماي ايران بيرون نميدونم چرا يادم رفت و گول تبليغات اين فيلم رو خوردم . اشتباه پشت اشتباه !!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فضيلت هاي زندگي
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فضيلت هاي زندگي است. || طراح قالب avazak.ir