ابزار وبمستر

از آرایشگاه ، معلم نو و شب بیست و یک دسامبر

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۲
گریپ فروت

-امروز رفتم موهامو کوتاه کنم . کوتاه که نه درواقع مرتب کنم . آرایشگاه کنار کلیسای شهرمون بود و یک جورایی خیلی آلمانی بود . با پنجره های کوچیک و قاب های چوبی . خانم آرایشگر با حجاب کامل بیرون داشت سیگار میکشید . با چشم های آبی و ابروهای بور و پوست سفید ، انگار آلمانی ای بود که بعدا مسلمون شده بود ! کارش خیلی خوب بود . دقیق و مرتب موهامو کوتاه کرد . یاد اولین باری که اینجا رفتم ارایشگاه افتادم . خانمه دو سه تا سوال پرسید که مطلقا نفهمیدم چی میگه . مطلقا . آخرش تو گوگل بهم نشون داد ! تازه بماند با چه استرسی اصلا نوبت گرفتم و رفتم .

-معلم کلاس زبان مون یک خانم مسن آلمانی بود . اینقدر مسن که من هرروز میومدم خونه و میگفتم من میترسم برای این اتفاقی بیفته . بعد دو هفته کلاس کنسل شد و هفته ی سوم ایمیل زدن که به دلیل مشکلات سلامتی خانم فلان دیگه نمیتونه کلاس رو باهاتون ادامه بده و خانم بهمان قراره بیاد جاش . چشم شور به این میگن !

خانم بهمان را که دم در کلاس دیدم فکر کردم از بچه هایی است که جامونده و تازه اومده . جوون بود . لااقل نسبت به اون قبلیه خیلی جوون بود هرچند باید چهل یا چهل و پنج رو میداشت . در برخورد اول یک لبخند گشاد و مهربون تقدیمم کرد و پرسید این همون کلاسیه که معلمش عوض شده ؟ گفتم بله . گفت خب من همون معلم تازه ام . حالا چی ؟ استاد نویسنده هستند ! یعنی اگه من بیرون این خانم رو میدیدم و میگفتن حدس بزن شغلش چیه ؟ احتمالا اولین چیزی که میگفتم همین نویسندگی بود . با موهای لخت و نرم و بلند و چشم های آبی و پوستی که از سفیدی به صورتی میزنه و سادگی و ظرافتش ، با کت آبی جونداری که روی تیشرت ساده ی سفیدش پوشیده بود و شلوار جین ، درست شبیه عکس این نویسنده های اروپایی بود که پشت جلد کتابا میبینی . مدام لبخند میزد و صداش هم کاملا مناسب خوندن یک کتاب با صدای بلند بود ! صدای زنونه ی آروم و بی خش . اونوقت وسط کلاس گفت که این ترم قراره خیلی چیزی بنویسید چون من به نوشتن خیلی علاقه دارم . هوووم میخواستم بگم منم خیلی علاقه دارم ولی به زبان خودم ولی نگفتم چون دوستش داشتم و برام جالبه که ببینم معلم های نویسنده چطوری آن و اصلا نویسنده های آلمانی چطورین . و این خانم هم از من خوشش اومده بود . من نمیدونم چرا هرجا کلاس زبان میرم استاده از من خوشش میاد . شاید چون همش در حال حرف زدن هستم درحالیکه خیلی چیزا رو هم اشتباه میگم !! والا خودم که درس میدادم از بچه هایی که اعتماد به نفش داشتن که حرف بزنن خوشم میومد. شایدم از من خوششون میاد چون من خیلی آدم دوست داشتنی ای هستم و بایدم خوششون بیاد :))))

-دلم برای مامانم تنگ شده . این موضوع رو دیروز فهمیدم که بعد از حدود یازده ماه تونستم دو سه شب شیش ساعت پشت سر هم بخوابم . یعنی جون که گرفتم تازه یادم اومد زندگیم ابعاد دیگه ای هم داره مثل دلتنگی . دلم برای مامانم تنگ شده . بهش زنگ میزنم و این هیچ دردی رو دوا نمیکنه . چرا مامانم جمع نمیکنه بیاد اینجا ور دل من کلا ؟!

- ازونجایی که بیکار شدم تصمیم گرفتم تولد پنگوئن شماره ی یک رو بگیرم . که ازونجایی که تولدش با تولد پدرش تو یک روزه یعنی تولد پدرش رو هم بگیرم و ازونجایی که جفتشون شب یلدا دنیا اومدن یعنی شب یلدا رو هم جشن بگیریم . و خب همه ی اینا وسط کریسمس هم هست دیگه . بعد دوستم میگه من بیام بهت کمک میکنم . حتی کدو حلوایی و لبو و هندونه هم بلدم تزیین کنم ! دیگه ازین خنده دار تر نمیشه که وسط تولد یک سالگی یکی ، یکی دیگه چهل ساله بشه و اون وسط کدو حلوایی و لبو و هندونه ی تزیین شده به سبک مهمونی های شب یلدا هم سرو بشه و احتمالا گوشه ی خونه هم درخت کریسمس و متعلقاتش باشه !! حالا پس از برگزاری مراسم میام میگم که آیا ما خودمون فهمیدیم چیکار کردیم تو این شب یا خیر !!!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
فضیلت های زندگی
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فضیلت های زندگی است. || طراح قالب avazak.ir