ابزار وبمستر

از بوی غذاها ، استخر و هنوز خستگی

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۵
گریپ فروت

-از اون اتاق میام تو این اتاق و بوی ماهی میخوره به سرم . این بو همین دو ساعت پیش که ماهی ها داشتند سرخ می شدند بهتر بود . الان غیرقابل تحمل . به خاطر همین بوها علاقه ای به آشپزی ندارم . زندگی ایده الم این شکلیه که همیشه برم بیرون غذا بخورم و بدون کر و کثیف کاری و بو راه انداختن سیر بشم ولی خب اونقدا پولدار نیستم . یاد یکی از دوستای خواهرم افتادم . واقعا اینقدر پولدار نبود ولی تقریبا هرروز از بیرون غذا سفارش میداد چون وسواس شدیدی داشت . من البته وسواس ندارم ولی از این بویی از خیلی از غذاها درمیاد خوشم نمیاد . حالا که موضوع کلا کنسله و همینی که هست و باید این بوها رو تحمل کنم ، نمیدونم برا چی این همه داستان اینجا نوشتم !

-چوب عود شکلی رو آتیش زدم تا بوش بیفته رو این بوی ماهی . آب و هوا هم که خدا زیادش کنه . تاریک و خاکستری و بدون خورشید . هفته ای که میاد دو روز نزدیک صفر درجه . پالتوی موردنظر رو از یک مغازه ای تو هلند پیدا کردم و سفارش دادم . وقتی رسید بزرگ بود . وای که چقدر دوست ندارم لباس رو آنلاین بخرم بخاطر همین مسخره بازی ها . بسته رو پس فرستادم و اما خوشحال ازینکه چیزی که میخواستم رو پیدا کردم رفتم که یک سایز کوچکتر سفارش بدم که فهمیدم همه ی سایزهاش تموم شده و اونی که من خریده بودم و پس فرستادم آخرین پالتوی موجود بوده ! الهی قربون خودم برم که اینقد خوش شانسم ! واقعا از بیخ و بن بیخیال شدم و رفتم از توی چمدون کاپشن قدیمی ام رو دراوردم و سلامی دوباره بهش کردم که مورد بی توجهی قرار گرفته بود .

-امروز رفتیم استخر . بعد از اوووه هزار سال . آخرین بار که رفتیم این بچه سه ماهه بود . حالا یازده ماهه است . من که تمام مدت نشسته بودم توی جکوزی بس که شانه ها و پشتم درد میکنه و با ز درباره ی مسائل مهم دنیا حرف زدیم ! بعدش رفتیم رستوران و غذای خوشمزه ای خوردیم . اما وقتی برگشتیم متوجه واقعیت تلخی شدم . اینکه من اینقدر خسته ام ( خسته ی جسمی و روحی ) که هرچی بهم خوش میگذره بازم میزان خستگیم از خوش گذشتنه بیشتره :( و فکر کردم چرا ننه بابام بهم یاد ندادن زندگی اینقدر سخته و آدم میتونه اینطوری رنده رنده بشه ؟! و بعد فکر کردم وقتی از ۶ ژانویه این بچه بره پیش این خانمه من فقط به مدت یک ماه استراحت میکنم . فقط استراحت میکنم . کاش باز خل نشم و باز جو نگیرم و واقعا پای این حرفم باشم . هر جور به خودم نگاه میکنم یک سال گذشته واقعا سال سختی برام بوده . از نظر بار مسئولیت . از نظر سختی بچه داری و دست تنها بودن . از نظر فشاری که روم بوده . از نظر بدنی که اینقدر روش فشار اومده ، بارداری و زایمان و سزارین و شیر دادن و این همه شب درست نخوابیدن و روز هم نخوابیدن و خستگی و تازه هنوز هم هرروز کلی فشار بغل کردن این بچه.

-شانه و پشت و گردنم یک ماهی میشه به شکل طاقت فرسایی درد میکنه . قبلا هم سابقه داشتم اما خیلی خفیف . میتونم حدس بزنم بخاطر بیش از حد بغل کردن آقای پنگوئنه . حتی یک هفته است مچ دستم هم به شکل عجیبی درد میکنه . دردش یک طوریه انگار که یک رگی گیر کرده لای استخون ! یک درد کشیده ی گزنده است . حالا فردا نوبت دکتر دارم و نمیدونم قراره منو بفرسته ارتوپدی یا چی ولی اسم ارتوپدی که میاد احساس میکنم خیلی پیر شدم . دنیا نباید در آستانه ی تولد سی و شش سالگیم این کارو باهام میکرد :(

- این وسطا قربون مامانم هم بشم که زنگ زدم و میگم : شونه هام خیلی درد میکنه ، یک پماد از داروخونه گرفتم فایده نداشت . میگه تو به من زودتر میگفتی من بهت میگفتم چیکار باید بکنی . از همون پماد بدبو ها گرفتی ؟ میگم آره خیلی بد بو بود . میگه تو فقط باید ورزش کنی . منم همینطوری بودم دیگه . ارتوپدی هم جواب نداد فقط همین ورزشایی که این دکتره داد منو خوب کرد. میگم خب چه ورزشی ؟ بعد دوربین رو گذاشت ‌و خودش هم رفت نمیدونم کجا ! من موندم و دوربین خالی که داشت مبل ها رو نشون میداد و صداش که میومد : ببین دستاتو اینطوری می بری بالا .. اینطوری می چرخونی ، بعد میبری پشت ، میاری جلو ، روزی سه بار هر بار ده دفعه . بعد شونه هاتو میندازی . میگم یعنی چی میندازی ؟ میگه مگه منو نمیبینی ؟! :) اینطوری میبری بالا میندازی پایین دیگه . منم ده دقیقه واستادم و زل زدم به دوربین خالی و نگفتم که نمیبینمت :))



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
فضیلت های زندگی
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فضیلت های زندگی است. || طراح قالب avazak.ir