وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
فضيلت هاي زندگي -

ابزار وبمستر

صدام كن كه دوباره بشم عاشق عاشق

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۳
گريپ فروت

-عصباني ام . چون غريب به هزار بار ، شايد دو هزار بار ، حتي ميتونه سه هزار بار هم باشه كه گفتم از يك موضوعي خوشم نمياد . يعني نه اينكه خوشم نمياد ، متنفرم و روي رابطه مون به شدت تاثير داره . به شدت ناراحتم ميكنه و تمام آرامش مو ميگيره . به شدت . وقتي بازم تكرار ميشه يعني چي ؟ واقعا تكرارش چه معني اي داره به جز اينكه "برام مهم نيس تو داري چي ميگي ؟!" اين و با عشق گفتم ، با خواهش گفتم ، با جديت گفتم ، با عصبانيت گفتم ، با مهربوني گفتم ، به آلماني گفتم ! و الان ديگه مطمئنم كه طرف مقابل من براش مهم نيست . والسلام . و آره عصبانيم كه اوني كه خودشو به زمين و هوا ميزنه منم و اوني كه به هيچ جاش نيست طرف مقابلم ! بعضي موقعيت ها هست كه اينطوريه كه بايد پرتشون كني يك گوشه و نگران عواقبشون نباشي وقتي اوني كه بايد نگران عواقبش باشه نيست . ولي من چون اسكولم و‌ بايد نگران همه چيز باشم اين موضوع ساده رو نمي فهمم .

-تمام امروز هوا مه آلود بود . عصري دنبال يك سري كار اداري و علافي دوباره رفتم فرانفكورت و اونجا هم به شدت مه آلود بود . ساختمون هاي بلند تا نصفه ديده ميشدند و نصف ديگرشان در مه گم بود . خيلي رويايي . برگشتني يك ميكسي از اسپاتيفاي گذاشتم . بعد وسط يك سري آهنگ جديد يهو يك آهنگ از هايده پلي شد . من فكر كردم با همه ي زيبايي اين جاده ي مه آلود ، چقدر دلم گرفته و خسته ام . حتي اين شونه درد لعنتي كه مدتيه مثل بختك افتاده روي جونم هم بيش از اندازه روي دوشم سنگيني كرد . در همين اثناها وارد اتوبان شدم و سرعتم كه به سرعت زياد شد صداي آهنگ هم اتوماتيك بلند شد و يهو حس كردم هايده ايستاده جلوم و داره فرياد ميزنه : صدااام كن كه دوباره ، بشم عاشق عاشق ... روح اين زن الهي كه شاد و در آرامش باشه كه در همين دو تا جمله اش چقدر حس و داستان و رنگ و صدا بود . تركيب صداش با اون هواي مه آلود و تنهايي من چيز اندوه بار و‌افيوني اي شده بود . اينقدر اندوه بار بود كه ميخواستم اشك بريزم . واقعا ميخواستم اشك بريزم اونجايي كه گفت : تو قلبت كي عزيزتر شده از من ؟ واقعا تو قلب احمقش كي عزيزتر شده از كسي كه ميگه "بيام با يه اشاااااااره" ؟! جاده ي مه آلود ترسناك و هيجان انگيزه . وقتي از ماشين هاي لاين بقلي فقط چراغ هاشونو ميبيني و از لاين خودت به سختي فاصله ي كوتاهي از روبه روت رو . برگشتم خونه و فهميدم براي طرف مقابلم مهم نيستم . به همين سادگي و سرراستي . و فكر كردم بايد يك جوري تلافي كنم . ولي ميدونم تلافي نميكنم . فردا بيدار ميشم . ميرم تو قيافه . بعد فراموش ميكنم و حتي ممكنه دوباره خواهش كنم كه باهام اين رفتار و نكنه . دوباره بشينم و توضيح بدم كه اين رفتار چه تاثيري روي من داره ، با عشق ، با عصبانيت ، با مهربوني ، با دعوا . همينقدر اندوه بار .

-اوضاع خيط است كه من سرم رو ميگيرن چيزم اينجاست چيزم رو ميگيرن سرم اينجاست !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از تراپيست و سنجاب

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۲
گريپ فروت

امروز نوبت دكتر داشتم . همون دكتري كه حدود يك ماه و نيم پيش ازش نوبت گرفتم . قبل از اون آقاي دكتر . مطبش يك جايي درست وسط فرانفكورت بود كه خب شهر مورد علاقه ي من نيست اما منطقه ي خلوتي بود . به جز اينكه جاي پارك هم نداشت و باعث شد من يك ربع دير برسم به قرارم . ساختمون طبق معمول يك ساختمان قديمي زيبا بود كه من در هنگام وارد شدن بهش متوجه شدم كه پشت ساختمون يك چيزي مثل پارك يا جنگل بود . وارد شدم و نرده هاي راه پله نظرم رو جلب كرد كه چوبي بود و روش منبت كاري شده بود و خيلي هم قديمي بود . اومدم برم طبقه ي بالا كه ديدم خانم دكتر در رو باز كردند و متوجه شدم كه مطب همون طبقه ي اول هست . در واقع طبقه ي همكف نه ، يك نيم طبقه بالاتر از همكف ! خب اينجا معماري خونه ها يكم متفاوته و من نميتونم درست توضيح بدم . من درست بعد از وارد شدن فهميدم كه آقا اينجا كلا تراپيست ها گويا يك معيارها و استاندارهايي دارن براي خودشون و همه اون استانداردها رو رعايت ميكنن و مثلا يكي ازون استانداردها داشتن يك فضاي زيبا و خوشايند و آرومه . آخه اتاق اين خانم هم خيلي خوب بود . دو تا فرش ايراني كف اتاق بود . رو به روي صندلي كه دعوت شدم روش بشينم يك پنجره ي بزرگ بود رو به همون باغي كه از بيرون ديده بودم . پشت پنجره يك تراس بود و روي تراس يك صندلي گهواره اي چوبي و خب براي من همين ها هم كافي بودند اما گس وات ؟ وسط صحبت هام يك سنجاب در حال بالا رفتن و پايين اومدن از يكي از شاخه هاي درخت بود و دم گوگولي اش هي تكون مي خورد و من بعد از ديدن اين صحنه و ذوب شدنم براي هزاربار از ديدن يك سنجاب از نزديك ، فكر كردم پاشم جمع كنم اصلا و واقعا بعد از ديدن اين صحنه ها هيچ مشكلي حس نميكنم و اصلا من براي چي اينجام ؟!

خب حالا از شوخي گذشته بعد از حدود چهل و پنج دقيقه با اين خانم احساسم اين بود كه ايشون دقيق تر و بهتر ارزيابي كردن و چيزايي كه تو همين مدت كوتاه بهش اشاره كردن چيزهايي جديدي بود برام . قرار شد يك بار ديگه يك جلسه با هم داشته باشيم و اگه من واقعا ديگه خواستم ادامه بدم از سال بعد ميتونيم جلسات رو با يك روز در هفته شروع كنيم . جلسه ي بعدي درست براي يك ماه ديگه است ولي ايشون خيلي حرفه اي گفتن كه اگه تو اين مدت نياز داشتم با كسي صحبت كنم حتما باهاشون تماس بگيرم . احتمالا جلساتم رو با همين خانم ادامه بدم و در نتيجه آقاي دكتر پرونده اش بسته ميشه .

و ازونجايي كه من هنوز تو كت ام نميره كه تراپي رفتن اونم با آپشن ديدن سنجاب ! رايگان باشه دوباره ازشون پرسيدم كه آيا واقعا لازم نيست پولي پرداخت كنم و ايشون گفتن كه تا زماني كه تشخيص بدن كه من نياز به تراپي دارم بيمه هزينشو ميده حتي اگه اين موضوع بيست سال هم طول بكشه ! اينقدر اين موضوع براي من غير قابل فهم و پذيرشه كه دلم براي خودم مي سوزه ! يعني من مي تونم بپذيرم كه مثلا دكتر رفتن يا زاييدن يا عمل كردن هزينه اي نداشته باشه و تماما توسط بيمه پرداخت بشه ولي تراپي رو نمي فهمم اصلا ! واقعا خيلي جهان سومي و طفلك ام كه سطح توقع ام از خدمات اجتماعي اينقدر پايينه يا با يك جهان بيني زيباتر بايد خوشحال باشم كه جهان سومي اي هستم كه براي داشتن تراپيستي كه از پشت پنجره اش سنجاب رد ميشه اينقدر ذوق ميكنم كه روزم ساخته ميشه :)



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از آرايشگاه ، معلم نو و شب بيست و يك دسامبر

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۲
گريپ فروت

-امروز رفتم موهامو كوتاه كنم . كوتاه كه نه درواقع مرتب كنم . آرايشگاه كنار كليساي شهرمون بود و يك جورايي خيلي آلماني بود . با پنجره هاي كوچيك و قاب هاي چوبي . خانم آرايشگر با حجاب كامل بيرون داشت سيگار ميكشيد . با چشم هاي آبي و ابروهاي بور و پوست سفيد ، انگار آلماني اي بود كه بعدا مسلمون شده بود ! كارش خيلي خوب بود . دقيق و مرتب موهامو كوتاه كرد . ياد اولين باري كه اينجا رفتم ارايشگاه افتادم . خانمه دو سه تا سوال پرسيد كه مطلقا نفهميدم چي ميگه . مطلقا . آخرش تو گوگل بهم نشون داد ! تازه بماند با چه استرسي اصلا نوبت گرفتم و رفتم .

-معلم كلاس زبان مون يك خانم مسن آلماني بود . اينقدر مسن كه من هرروز ميومدم خونه و ميگفتم من ميترسم براي اين اتفاقي بيفته . بعد دو هفته كلاس كنسل شد و هفته ي سوم ايميل زدن كه به دليل مشكلات سلامتي خانم فلان ديگه نميتونه كلاس رو باهاتون ادامه بده و خانم بهمان قراره بياد جاش . چشم شور به اين ميگن !

خانم بهمان را كه دم در كلاس ديدم فكر كردم از بچه هايي است كه جامونده و تازه اومده . جوون بود . لااقل نسبت به اون قبليه خيلي جوون بود هرچند بايد چهل يا چهل و پنج رو ميداشت . در برخورد اول يك لبخند گشاد و مهربون تقديمم كرد و پرسيد اين همون كلاسيه كه معلمش عوض شده ؟ گفتم بله . گفت خب من همون معلم تازه ام . حالا چي ؟ استاد نويسنده هستند ! يعني اگه من بيرون اين خانم رو ميديدم و ميگفتن حدس بزن شغلش چيه ؟ احتمالا اولين چيزي كه ميگفتم همين نويسندگي بود . با موهاي لخت و نرم و بلند و چشم هاي آبي و پوستي كه از سفيدي به صورتي ميزنه و سادگي و ظرافتش ، با كت آبي جونداري كه روي تيشرت ساده ي سفيدش پوشيده بود و شلوار جين ، درست شبيه عكس اين نويسنده هاي اروپايي بود كه پشت جلد كتابا ميبيني . مدام لبخند ميزد و صداش هم كاملا مناسب خوندن يك كتاب با صداي بلند بود ! صداي زنونه ي آروم و بي خش . اونوقت وسط كلاس گفت كه اين ترم قراره خيلي چيزي بنويسيد چون من به نوشتن خيلي علاقه دارم . هوووم ميخواستم بگم منم خيلي علاقه دارم ولي به زبان خودم ولي نگفتم چون دوستش داشتم و برام جالبه كه ببينم معلم هاي نويسنده چطوري آن و اصلا نويسنده هاي آلماني چطورين . و اين خانم هم از من خوشش اومده بود . من نميدونم چرا هرجا كلاس زبان ميرم استاده از من خوشش مياد . شايد چون همش در حال حرف زدن هستم درحاليكه خيلي چيزا رو هم اشتباه ميگم !! والا خودم كه درس ميدادم از بچه هايي كه اعتماد به نفش داشتن كه حرف بزنن خوشم ميومد. شايدم از من خوششون مياد چون من خيلي آدم دوست داشتني اي هستم و بايدم خوششون بياد :))))

-دلم براي مامانم تنگ شده . اين موضوع رو ديروز فهميدم كه بعد از حدود يازده ماه تونستم دو سه شب شيش ساعت پشت سر هم بخوابم . يعني جون كه گرفتم تازه يادم اومد زندگيم ابعاد ديگه اي هم داره مثل دلتنگي . دلم براي مامانم تنگ شده . بهش زنگ ميزنم و اين هيچ دردي رو دوا نميكنه . چرا مامانم جمع نميكنه بياد اينجا ور دل من كلا ؟!

- ازونجايي كه بيكار شدم تصميم گرفتم تولد پنگوئن شماره ي يك رو بگيرم . كه ازونجايي كه تولدش با تولد پدرش تو يك روزه يعني تولد پدرش رو هم بگيرم و ازونجايي كه جفتشون شب يلدا دنيا اومدن يعني شب يلدا رو هم جشن بگيريم . و خب همه ي اينا وسط كريسمس هم هست ديگه . بعد دوستم ميگه من بيام بهت كمك ميكنم . حتي كدو حلوايي و لبو و هندونه هم بلدم تزيين كنم ! ديگه ازين خنده دار تر نميشه كه وسط تولد يك سالگي يكي ، يكي ديگه چهل ساله بشه و اون وسط كدو حلوايي و لبو و هندونه ي تزيين شده به سبك مهموني هاي شب يلدا هم سرو بشه و احتمالا گوشه ي خونه هم درخت كريسمس و متعلقاتش باشه !! حالا پس از برگزاري مراسم ميام ميگم كه آيا ما خودمون فهميديم چيكار كرديم تو اين شب يا خير !!!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از مهارت هاي جديد

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۲
گريپ فروت

امروز سومين روزيه كه پنگوئن شماره دو تونست خودش بخوابه . باورنكردني . يعني اين كلمه ي باورنكردني فشار موضوع رو نشون نميده . واقعا عجيب و باورنكردني . مدال افتخار رو با غرور ميندازم گردن خودش كه اين مهارت رو ياد گرفت ولي حس منم از حس ناپلئون پس از فتوحاتش قوي تره . يعني فكر ميكردم با اين بچه ي سرتق دو سالگي هم به اين موفقيت فائق نيام . آخه خواهرش يك ساله و يكي دو ماهه بود كه تونست خودش خودش رو بخوابونه . اونم چي ؟ خواهرش يك بچه ي آرومي بود كه ميومد روي تخت دراز ميكشيد كنارم و با هم كتاب ميخونديم و قصه ميگفتيم و اون آخر گيج مي‌شد و ميخوابيد و در كل اين مدت تكون نميخورد ولي اين حضرت وقتي مياد رو تخت من فقط بايد بچسبم به دست و پاش كه خودشو نندازه پايين . بعد نشستيم داريم كتاب ميخونيم يهو پاشو ميزنه وسط كتاب و كتاب از دست من ميفته زمين ! اصلا اين موضوع كتاب خوندن رو من حذف كردم از برنامه ! بعدم به چشم بهم زدني خودشو ميرسونه لبه ي تخت يا مياد از روي من ميره اين سر تخت . به طور كلي اون تايم در حال كشتي گرفتن با منه . يعني من فكر ميكردم اين بچه رو حتي رو پا خوابوندن هم شاهكاره چون به طور كلي يك جا بند نميشه . ولي من چون خيلي مصر و لجبازم به روش خودم ، اون ته ها تلاش خودمم ميكردم و الان دو سه روزه كه بعد از اندكي كشتي گرفتن با من ، مياد تو بغلم ‌و خوابش ميبره . عين يك پسر آقا و متين . در نتيجه اجازه بديد از همين تيريبون قربونش برم و بچلونمش و نگم كه چقد به خودم و خودش افتخار ميكنم و خوشحال و خرسند و خلاصه ذوق مرگم :)

هيچي ديگه همين . اومدم اين فتح بزرگ رو ثبت كنم و بگم كه بعد از پارگي هاي بسيار دارم جوش ميخورم كم كم !!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از پالتوي سبز ، رستوران يوناني و رفاقت هاي ارزشمند

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۱
گريپ فروت

همينطوري يهويي تصميم گرفتيم شب بريم رستوران . بعد يهويي تصميم گرفتيم بريم غذاي يوناني بخوريم . يك رستوران شيكان پيكان پيدا كردم . قبلش يك تلاش ناموفق براي پيدا كردن پالتو داشتم مثل همه روزهاي قبل . يك پالتوي سبز رنگ ميخوام ، سبز جنگلي ، سبز تيره ، تازه فهميدم اسم رنگي كه ميخوام petrol هست . خيلي رنگ گرم و گيراييه ولي خب نيست كه نيست . يعني من ديگه تمام فروشگاه هاي اينجا رو از معمولي تا لاكچري و سوپر لاكچري زير و رو كردم و‌همچين پالتويي پيدا نكردم . يعني يكي دو تا اين رنگي پيدا كردم ولي جنساشون يا مدلشون مدنظرم نبود . تقريبا ديگه بيخيال شدم .

بعد افتاديم تو يك ترافيك سنگين . بعد يك صحنه ي تصادف ديدم كه تا حالا اينجا نديده بودم . ماشين چپ كرده بود . مجبور شديم ماشين رو دورتر از رستوران پارك كنيم . وسط خيابون يك مسير پياده روي و دوچرخه سواري طويل بود با رديف درختان بلند كه تقريبا همه ي برگ هاشون زرد شده بود . اونجا يادآور بلوار كشاورز و دوران دانشجويي و سيگار كشيدن هامون بود . خنديدم و گفتيم احتمالا اينجا رو هم از رو بلوار كشاورز تهران ساختن !! آسمون سفيد بود . گفتم شايد قراره برف بياد .

رستوران گرم و غذا هم متفاوت بود . اينقدر از صبح و شب قبلش با ز از زمين و زمان حرف زده بوديم كه فكر كردم ديگه حرفي ندارم ولي خب داشتيم ! ز ميگه آمار دوستات كه اومدن اينجا زياد شده . ميگم آره . ميگه مديوني اگه فك كني حسوديم ميشه . ميخندم . ميگه تو ميدوني كه رابطه ام با تو برام فرق داره و نميخوام چيزي خرابش كنه ديگه ؟ ميگم آره ميدونم . حوصله ندارم توضيح بدم كه خود اون هم براي من با هم فرق داره و من اينقد پيشش احساس راحتي ميكنم كه چيزايي رو براش باز ميكنم كه بعيده براي كس ديگه اي باز كنم . بهش ميگم ميدوني من بخوام يه چيزي رو بگم خيلي برام سخته ولي اگه بگن همونو بنويس ميتونم تا فيهاخالدونش تشريحش كنم ؟ ميگه آره ميدونم . قبلا هم نوشتم كه از خوشبختي هاي من اينه كه اون همه چيز و ميدونه ..



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از تراپي ، شب ها و دوستي هاي طولاني

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۲۰
گريپ فروت

-جمعه اولين جلسه با تراپيست بود . ساعت دوازده ظهر . درست وسط قسمت قديمي شهر ويزبادن . ساختمون رو از نوع پنجره هاش تشخيص دادم . پنجره هاي كشيده در نماي قديمي اروپايي . با اينكه از تماس تلفنيم حس خوبي نداشتم و يك جورايي ترجيح ميدادم اصلا نرم ولي خوب شد كه رفتم . آقاي دكتر پنجاه ساله ، با سري كاملا تاس ، عينك فرم مشكي دايره اي ، قد نسبتا كوتاه ( از من به وضوح كوتاه تر ) ، خوش لباس ، مرتب و برند پوش ، كه در نگاه اول حرفه اي به نظر مي رسيد . اتاقش هم همونطور كه قبلا اينجا گفته بودم و تنها دليل من براي انتخابش بود خيلي حس خوبي به آدم ميداد . توي كتابخونه اش مثنوي و حافظ هم بود . من انتظار همچين جلسه ي طولاني اي رو نداشتم اما بيشتر از يك ساعت اونجا بودم . تعاملش به نظرم خيلي خوب بود . توي نگاهش هيچ جا تعجب يا حس خاصي نديدم . ظاهرش خيلي مرتب بود ، با يك كروات سورمه اي زير بافت آبي و كفش هاي چرمي قهوه اي و جوراب هاي سورمه اي . از آدم هايي كه در اين حد روي ظاهرشون حساس هستند خوشم مياد . كلا هركسي رو ميبينم كه خوش لباسه حس خوبي بهم ميده . رفتارش و حرفاش منطقي بود . اصطلاحات آلماني زياد استفاده ميكرد كه برام مشكلي نداشت . در كل به نظرم حرفه اي بود . آخرش گفت كه با وجودي كه تقريبا پر هست ولي در صورتيكه خواستم ميتونم تماس بگيرم و ادامه بديم . ولي ازم خواست كه پيش يكي دو نفر ديگه هم برم كه خودمم همين كارو ميخواستم بكنم . واقعيت اينه كه ترجيح ميدادم با يك خانم ادامه بدم و اين موضوع عامليه كه ميخوام اون يكي تراپيستي كه نوبت گرفتم رو هم برم و بعد بين اينا انتخاب بكنم . دكتر ايرانم آقا بود و چيزهايي ساده اي رو روم نميشد بهش بگم . حتي وقتي يه يار ازم پرسيد كه فكر ميكني فلان موضوع ربطي به پي ام اس داره خجالت كشيدم ! شايدم وقتشه يكم بالغانه تر رفتار كنم و ديگه براي چيزاي به اين واضحي خجالت نكشم چون از حس خوب فضايي كه توش بودم و بهم حس امنيت ميداد و رفتار حرفه اي اين آقاي دكتر هم نميتونم چشم پوشي كنم .

و از همه جالب تر اينكه بيمه هزينه ي تراپي رو ميده . من با تعجب از ايشون پرسيدم مثلا من اگه بخوام پنجاه جلسه بيام چي ؟ گفت هيچي ، بيمه هزينه شو ميده و شما لازم نيست هيچي پرداخت كنيد ! واقعا جالب نيست ؟!

-ساعت ها يك ساعت رفت عقب و شبها طولاني شد . همين امشب هم طولاني بودنش مشهود بود وقتي همين الان هنوز ساعت هفت و نيمه اما درواقع بايد نه شب باشه !

- رفيق بيست ساله ي دبيرستانيم كه با هزار مصيبت كارش درست شد اومد و اخر هفته پيشش بوديم . يعني به حرمت اين دوستي طولاني سه ساعت و خورده اي كوبيديم و رفتيم هانوفر ! به خودم آفرين ميگم براي دوستي هايي كه ساختم . اميدوارم بتونم با آدم هاي بيشتر و جالب تري هم آشنا بشم و باز هم روابط خوبي بسازم . به نظرم از جمله چيزهايي كه زندگي رو خوشايند ميكنه دوستي هاي به در بخور و ارزشمنده . شايد سالها پيش متوجه نبودم كه اين روابط چقدر سازنده است ولي حالا مي فهمم كه داشتن روابط خوب و سالم از خوش شانس هايي بزرگ ادم هاست و كاش بتونم اين رو به بچه هام هم ياد بدم .



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از قضاوت ، درد مشترك ، قهوه و ويد

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۱۷
گريپ فروت

ساعت دو و سي و هشت دقيقه ظهر بود . دماي هوا نوزده درجه و آفتابي . يك بسته نسكافه را قاطي دو شات اسپرسو كردم و رفتم روي تراس . اين تراس بدبخت در يك سال گذشته جايي بوده كه وقتي بريده و پاره و پوره بودم اومدم توش و زل زدم به افق . يا با مشروب يا با قهوه . هوا چه گرم و مطبوع بود و چه آفتاب گرمي . اينقد گرم كه دو سه دقيقه بعد فكر كردم شلوارم براي اين آفتاب و هوا زيادي گرم است . ياد يك چيزي افتادم . ايسلاوي همكارم خيلي زن مهرباني بود . خيلي هم كاربلد بود . چقدر خوب هم ماساژم ميداد اين ماه هاي آخر :) همه چيزش خوب بود به جز اينكه صبح ها كه دست هر كس يك پارچ آب بود ، اون پارچ اش رو پر از قهوه ميكرد ! تمام روز قهوه مي‌خورد و در هشت ساعت كاريش سه چهار بار هم سيگار مي كشيد . يك روز كه داشت تعريف ميكرد شب قبلش بخاطر تپش قلب و اين داستان‌ها مجبور شده بره اورژانس و اونجا هم مجبور شدن يك سري كارهاي اورژانسي روش انجام بدن گفتم : احياناً نبايد كمتر سيگار بكشي و قهوه بخوري ؟ گفت چرا ولي اگه اينا نباشه نميتونم كار كنم ، نميتونم زندگي كنم ... و اون روز من تو دلم گفتم : چي داره ميگه اين ؟! كار و زندگي مهم تره يا سلامتي آدم ؟! كي اصلا يك پارچ رو پر از قهوه ميكنه و تمام روز قهوه ميخوره ؟!

من چند ساله دارم زور ميزنم آدم ها رو قضاوت نكنم . مي دونيد بعضي وقتها فكر ميكنم فرهنگ ما و حتي زبان ما يه طوريه كه قضاوت كردن بقيه توش عاديه و اين خيلي بده . هزار بار به اين نتيجه رسيدم كه تصميم هاي آدم ها و رفتارهاشون واقعا جاي قضاوت نداره و هركسي براي هر كاري تو زندگيش پيشينه و هيستوري و منطقي داره و واقعا درست و غلطي اينجا نيست . حالا خلاصه اون روز توي دلم ايسلاوي دوست داشتني رو قضاوت كردم و حالا خودم بايد روزي ليوان ليوان قهوه بخورم كه بتونم سر پا واستم . تازه اسپرسو رو با نسكافه و چاي رو با اسپرسو قاطي ميكنم كه اثرش بيشتر بشه !

بعد دوباره دل دادم به آفتاب و ياد يك چيز ديگه افتادم . توي مايوركا بوديم يك ظهر گرم و آفتابي . رفتيم ساحل كنار هتل ز اين ها و داشتيم دنبال يك جاي خالي ميگشتيم كه چشمم افتاد به يك خانمي كه از بيكيني دو تيكه فقط يك تيكه شو پوشيده بود ! و با يك پسري كه كنارش بود سيگار ميكشيدند . اين نپوشيدن اون تيكه بالايي باز يه چيزيه كه حقيقتا براي من قفله ! دنبال صندلي مي گشتيم و تنها صندلي خالي درست كنار اين دو تا بود و ما هم رفتيم كنارشون نشستيم . با اشاره اي به دختره به ز گفتم : خدايي چقد اينا اعتماد به نفس دارن . ز هم گفت والا ما اگه جاي اينا بوديم تو حموم هم سوتينمو درنمياورديم !! بعد خنديدم و يهو دوتايي گفتيم : خوبه اينم judge كرديم ! هنوز دو سه دقيقه نگذشته بود كه بوي ويد كشيدشون توي هوا پيچيد . يك مدت طولاني بود كه ما ميخواستيم ويد بكشيم ببينيم چطوريه و همه منتظر بودن من بزام و شير دادنم تموم شه كه همه با هم بكشيم . چون ز كه اعماق قلب من جا داره ، يك بار گفت ترجيح ميده صبر كنه تا منم بتونم باهاشون بكشم ( همچين دوستي رو براي همه آرزو ميكنم ) . خلاصه ازونجايي كه سرنوشت ما به سرنوشت اينا گره خورده بود همسرم و ح كه اومدن گفتن بريد ازشون بپرسيد از كجا ويد گرفتن و همه به ز نگاه كرديم كه به عنوان يك كارشناس ارشد زبان و ادبيات زبان انگليسي از آلمان ! وظيفه اش بود هر مكالمه ي ساده اي رو انجام بده . خلاصه اونم پا شد رفت و سر حرف رو باهاشون باز كرد و ازشون آدرس ويد فروشي رو گرفت . ز اينا رفتن تو آب و من همونجا نشستم . خانمه اومد پيشم و با اشاره به پنگوئن كوچولو گفت : توام ميكشي ؟ بعد خنديد و گفت شما كه اومديد اينجا نشستيد ما سيگارمونو بخاطر بچه ي شما كه اذيت نشه خاموش كرديم . گفتم ما مي خوايم امتحاني بكشيم . منم مي‌كشم ببينم چطوريه و بعد به پنگوين اشاره كردم و خنديديم و گفتم : يهو ديدين لازم شد هميشه بكشم . خانمه خنديد و گفت : ميفهمم چي ميگي .. منم سه تا بچه دارم ! سه تا پسر ! چشمام شيش تا شد ! سه تا بچه ؟! شوهرش كه فكر ميكردم دوست پسرشه هم اومد و شروع كرد به حرف زدن . گفت كه بعضي روزا اينقدر خسته ميشيم كه نمي دونيم چيكار كنيم . پسرامون واقعا شيطونن و يك نفر بايد هميشه مراقبشون باشه . الانم گذاشتيمشون پيش پدر مادرمون و سه روزه اومديم اينجا ( از انگلستان ) كه نفس بكشيم . خلاصه يكم درددل كردن و رفتن .

ز كه اومد بهش گفتم اينا سه تا بچه دارن . اونم چشماش شيش تا شد ! چون اونم مثه من فكر كرده بود اينا دو تا علافن كه همو پيدا كردن و اينقدرم رد دادن كه لخت كردن و دارن ويد مي كشن نه يك پدر و مادر كه از بدبختي هاي زندگيشون فرار كردن و اومدن به خودشون يك حالي بدن !

حالا از داستان جاج و اين ها كه بيام بيرون فكر كردم اين داستان بچه درد مشترك است و كاريش نميشه كرد . اين خستگي تمام نشدني ، اين شب بيداري هاي تمام نشدني ، اين دنبال بچه دويدن هاي تمام نشدني ، اينا همشون درد مشتركه و متاسفانه هيچ كاريش نميتونم بكنم . فعلا بايد خودمو ببندم به قهوه و يادم باشه كمتر بقيه رو قضاوت كنم چون زندگي اون سرش ناپيداست و چيزي كه تصميم اشتباه يك نفر به نظر مياد ممكنه فردا تنها تصميم پيش روي شما باشه .

خب ديگه ميخوام از منبر بيام پايين فقط قبلش بگم در اون سفر ما نتونستيم ويد پيدا كنيم !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

از روزمرگي ها

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۱۶
گريپ فروت

-بايد يك متن طولاني بنويسم و فردا ارائه بدم . ميرم كلاس زبان آخه . بلاخره گفتم بيكار نباشم تو خونه و يه حركتي بزنم . حالا متنه به اندازه ي كافي سخته منم قفلي زدم رو اين آهنگه "دختر ايروني" از يك آدمي به نام سهراب پاكزاد كه خدا ميدونه تا حالا اسمشم نشنيدم . نشستم و دارم فكر ميكنم عميقا نياز دارم برم يك جايي و اينقد قر بدم تا بميرم ! آره يك سريا "دختر چشم و ابرو مشكلي ان" يك سري هام مثه من !!

نميدونم گفتم يا نه ولي من قفلي ميزنم رو يه چيزي اينقد گوشش ميدم كه بعد يك مدت حالم ازش بد ميشه !! خدايي تو همه ي كارام همينطوري شورش رو درميارم به جز همين زبان آلماني . هييي خداااااا

-چند روز پيش يك دكتر ايراني پيدا كردم كه خيلي رزومه ي خفني داشت و وب سايتش خيلي خوب بود و راستش رو بگم عكسش از اتاق روان درمانيش خيلي خيلي خوب بود و اين شد كه با خودم گفتم بذار شانسم رو امتحان كنم و زنگ بزنم ببينم بيمار جديد ميگيره يا نه . هفته پيش تماس گرفتم . صدايي آقايي كه به نظر منشي تلفنيش بود گفت كه اين هفته تعطيلن . اين هفته زنگ زدم . خودش گوشي رو جواب داد . نگو اون منشي تلفني هم خودش بوده . نميدونم والا نميخوام آدما رو قضاوت كنم ولي تو همون تماس تلفني نسبتا ! كوتاه دكتر هلاكويي اي بود براي خودش ! و به من هم نوبت داد !! حالا يه جورايي پشيمون شدم و نميدونم بايد چيكار كنم ؟!! هيچ وقت فكر نمي كردم اينجا بتونم از دو تا تراپيست نوبت بگيرم و ندونم يكيش رو چطوري بپيچونم ! اونم با اون اتاق لعنتي اي كه داشت !

-خداي دندون داره چهار تا دندون بالاش رو با هم درمياره ! ميگم خداي دندون چون واقعا در يك بي نظمي زيبايي دندون دراورد . اول دوتاي پايين . بعد به جاي دوتاي بالايي ، پاييني سمت راست درومد ، بعد منتظر بودم پاييني سمت چپ دربياد ، بالايي سمت راست جوونه زد . بعدم به جاي بالايي سمت چپ ، نيش سمت راست جوونه زده . البته تقريبا همه ي چهارتاي بالا در حال درومدن هستند و ديگه توضيح نميدم كه خود حضرت چه اخلاق نيكويي داره ! و درجه ي پارگي منم چند از چنده ولي چون بايد بگم و چماق بالاي سرمه ميگم كه درجه ي پارگيم نه از ده ! ولي تو همين شرايط هم دلم مي‌خواد برم يك جايي و قر بدم تا بميرم !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

در باب عشق مادري

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۱۵
گريپ فروت

ميخوام بگم نه كه هركي بچه مياره از همون لحظه اي كه بچه رو ميذارن تو بغلش عاشقش ميشه و مي‌خواد خودش و جونش و فداش كنه بلكه من يكي رو ميشناختم كه ميگفت تا ماه ها بعد از تولد بچه اش هيچ حسي بهش نداشته و بله ميدونم اين از نشانه هاي افسردگيه .

منم فكر ميكنم اينقد كه الان اين بچه رو دوست دارم و دلم مي‌خواد صبح تا شب به خودم بچسبونمش و مثل گربه ها ليسش بزنم ! چند ماه پيش نداشتم . دوستش داشتم و دلم ميخواست هركاري ميتونم براش بكنم ولي اين حس الان رو هم نداشتم . حالا يا بخاطر اين بود كه نوزاد خيلي آسيب پذيره و اين روي حس ذاتي مادر تاثير داره و به جاي اينكه بخواد بچه اش رو بيشتر دوست داشته باشه مي‌خواد بيشتر ازش محافظت كنه يا بخاطر اينه كه عشق بچه يك طوريه كه با خودِ بچه بزرگ ميشه . اينو من موقع بزرگ شدن پنگوئن فهميدم و يك روز با خودم گفتم اصلا من گنجايش اين عشقي كه هرروز داره بزرگ تر ميشه رو دارم ؟! اون زمان هرروز كه چيز جديدي ازش مي ديدم احساس ميكردم در يك مرحله ي احساسي جديد هستم و يك طور ديگه اي دوستش دارم .

مخلص كلامم اين بود كه اين پسر تپلي كه از صبح تا شب در حال طي الارض توي خونه است و يك جوري اين كار و انجام ميده انگار كارمند يك شركته و بدون توجه به هيچ كس و هيچ چيز بايد وظايفش رو انجام بده رو خيلي دوست دارم . اين مدلي كه بدون توجه به من و بقيه هر كاري مي‌خواد ميكنه و براي رسيدن به نقاط موردعلاقه اش تلاش ميكنه يك جوري هيجان زده ام ميكنه كه نميتونم توضيح بدم :)



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

يك برش عرضي از زندگي

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۱۲
گريپ فروت

شما فكر كنيد صبح كه از خواب بيدار ميشيد بريد توي جنگل قدم بزنيد ، هواي مرطوب رو استشمام كنيد و نفس صبحگاهي بكشيد . بعد برگرديد خونه و روي تراس مشرف به فضاي سبزتون ، قهوه و صبحانه تون رو بخوريد . بعد فندق و گردوها رو از كابينت آشپزخونه تون برداريد و به سمت درخت تنومند مقابل خونه تون بريد و اونها رو توي خونه ي كوچيكي كه روي درخت براي سنجاب محله تون تعبيه كرديد بگذاريد . بعد سوار فلكس واگن سفيدتون بشيد و بريد خريد . برگرديد و نهار و در همون تراس بخوريد و به دو تا گربه تون كه از توري هاي تراس مي‌رن بالا نگاه كنيد . در آغوششون بكشيد و از اين نزديكي لذت ببريد . بعد كتابتان را باز كنيد و تا غروب همانجا رمان بخوانيد . عصر هنگام ته جام شراب قرمزي با همسرتان بنوشيد و زودتر بخوابيد .

اين ها كه نوشتم توهمات ذهنم نبود . زندگي همسايه ي بازنشسته مان بود كه از وقتي به اين خانه نقل مكان كرديم تا امروز كه نزديك دو سال مي گذرد هرروز تكرار شده . زمستان و تابستان . بدون اقرار ! مرد تقريبا بدون مو و عينكي است با چشم هاي آبي و تمام سال در حال كتاب خواندن است . حتي در سرماي شش درجه مي نشيند روي تراس و كتاب مي‌خواند . زن هم عينك گربه اي مشكي مي زند و چشم هاي مشكي و موهاي مشكي دارد . يك بار شنيدم كه براي خودش و گربه هايش آواز مي‌خواند . اين دو تا تمام سال با دقت و شدت به اين روتين رويايي خود پايبندند و جوري زندگي مي‌كنند انگار همين حالا مرده اند و در بهشت زندگي مي‌كنند !

و من ؟! من متاسفانه در بهشت نيستم . من در يكي از تاريك ترين وضعيت هاي فكري ام هستم و در يك پي ام اس مهار نشدني و نه تنها زندگي اين همسايه ي آلماني مان به نظرم مسخره است بلكه زندگي خودم به نظرم از آنها هم مسخره تر است . يك طوري نان استاپ از صبح به همه ي اتفاق هاي داركي كه ميتونه براي خودم و خانواده ام رخ بده فكر كردم و مثل يك كارگردان كاربلد صحنه هاي عجيب غريبي رو كنار هم چيدم كه دست آخر احساس كردم بايد بشينم و از شدت اين همه تراژدي در يك فيلم اشك بريزم !

هوا هنوز گرم است و پاييز آن دور دست هاست و در اين لول از ويراني كه من هستم چه بهتر !!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فضيلت هاي زندگي
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فضيلت هاي زندگي است. || طراح قالب avazak.ir