از قضاوت ، درد مشترک ، قهوه و وید
ساعت دو و سی و هشت دقیقه ظهر بود . دمای هوا نوزده درجه و آفتابی . یک بسته نسکافه را قاطی دو شات اسپرسو کردم و رفتم روی تراس . این تراس بدبخت در یک سال گذشته جایی بوده که وقتی بریده و پاره و پوره بودم اومدم توش و زل زدم به افق . یا با مشروب یا با قهوه . هوا چه گرم و مطبوع بود و چه آفتاب گرمی . اینقد گرم که دو سه دقیقه بعد فکر کردم شلوارم برای این آفتاب و هوا زیادی گرم است . یاد یک چیزی افتادم . ایسلاوی همکارم خیلی زن مهربانی بود . خیلی هم کاربلد بود . چقدر خوب هم ماساژم میداد این ماه های آخر :) همه چیزش خوب بود به جز اینکه صبح ها که دست هر کس یک پارچ آب بود ، اون پارچ اش رو پر از قهوه میکرد ! تمام روز قهوه میخورد و در هشت ساعت کاریش سه چهار بار هم سیگار می کشید . یک روز که داشت تعریف میکرد شب قبلش بخاطر تپش قلب و این داستانها مجبور شده بره اورژانس و اونجا هم مجبور شدن یک سری کارهای اورژانسی روش انجام بدن گفتم : احیاناً نباید کمتر سیگار بکشی و قهوه بخوری ؟ گفت چرا ولی اگه اینا نباشه نمیتونم کار کنم ، نمیتونم زندگی کنم ... و اون روز من تو دلم گفتم : چی داره میگه این ؟! کار و زندگی مهم تره یا سلامتی آدم ؟! کی اصلا یک پارچ رو پر از قهوه میکنه و تمام روز قهوه میخوره ؟!
من چند ساله دارم زور میزنم آدم ها رو قضاوت نکنم . می دونید بعضی وقتها فکر میکنم فرهنگ ما و حتی زبان ما یه طوریه که قضاوت کردن بقیه توش عادیه و این خیلی بده . هزار بار به این نتیجه رسیدم که تصمیم های آدم ها و رفتارهاشون واقعا جای قضاوت نداره و هرکسی برای هر کاری تو زندگیش پیشینه و هیستوری و منطقی داره و واقعا درست و غلطی اینجا نیست . حالا خلاصه اون روز توی دلم ایسلاوی دوست داشتنی رو قضاوت کردم و حالا خودم باید روزی لیوان لیوان قهوه بخورم که بتونم سر پا واستم . تازه اسپرسو رو با نسکافه و چای رو با اسپرسو قاطی میکنم که اثرش بیشتر بشه !
بعد دوباره دل دادم به آفتاب و یاد یک چیز دیگه افتادم . توی مایورکا بودیم یک ظهر گرم و آفتابی . رفتیم ساحل کنار هتل ز این ها و داشتیم دنبال یک جای خالی میگشتیم که چشمم افتاد به یک خانمی که از بیکینی دو تیکه فقط یک تیکه شو پوشیده بود ! و با یک پسری که کنارش بود سیگار میکشیدند . این نپوشیدن اون تیکه بالایی باز یه چیزیه که حقیقتا برای من قفله ! دنبال صندلی می گشتیم و تنها صندلی خالی درست کنار این دو تا بود و ما هم رفتیم کنارشون نشستیم . با اشاره ای به دختره به ز گفتم : خدایی چقد اینا اعتماد به نفس دارن . ز هم گفت والا ما اگه جای اینا بودیم تو حموم هم سوتینمو درنمیاوردیم !! بعد خندیدم و یهو دوتایی گفتیم : خوبه اینم judge کردیم ! هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که بوی وید کشیدشون توی هوا پیچید . یک مدت طولانی بود که ما میخواستیم وید بکشیم ببینیم چطوریه و همه منتظر بودن من بزام و شیر دادنم تموم شه که همه با هم بکشیم . چون ز که اعماق قلب من جا داره ، یک بار گفت ترجیح میده صبر کنه تا منم بتونم باهاشون بکشم ( همچین دوستی رو برای همه آرزو میکنم ) . خلاصه ازونجایی که سرنوشت ما به سرنوشت اینا گره خورده بود همسرم و ح که اومدن گفتن برید ازشون بپرسید از کجا وید گرفتن و همه به ز نگاه کردیم که به عنوان یک کارشناس ارشد زبان و ادبیات زبان انگلیسی از آلمان ! وظیفه اش بود هر مکالمه ی ساده ای رو انجام بده . خلاصه اونم پا شد رفت و سر حرف رو باهاشون باز کرد و ازشون آدرس وید فروشی رو گرفت . ز اینا رفتن تو آب و من همونجا نشستم . خانمه اومد پیشم و با اشاره به پنگوئن کوچولو گفت : توام میکشی ؟ بعد خندید و گفت شما که اومدید اینجا نشستید ما سیگارمونو بخاطر بچه ی شما که اذیت نشه خاموش کردیم . گفتم ما می خوایم امتحانی بکشیم . منم میکشم ببینم چطوریه و بعد به پنگوین اشاره کردم و خندیدیم و گفتم : یهو دیدین لازم شد همیشه بکشم . خانمه خندید و گفت : میفهمم چی میگی .. منم سه تا بچه دارم ! سه تا پسر ! چشمام شیش تا شد ! سه تا بچه ؟! شوهرش که فکر میکردم دوست پسرشه هم اومد و شروع کرد به حرف زدن . گفت که بعضی روزا اینقدر خسته میشیم که نمی دونیم چیکار کنیم . پسرامون واقعا شیطونن و یک نفر باید همیشه مراقبشون باشه . الانم گذاشتیمشون پیش پدر مادرمون و سه روزه اومدیم اینجا ( از انگلستان ) که نفس بکشیم . خلاصه یکم درددل کردن و رفتن .
ز که اومد بهش گفتم اینا سه تا بچه دارن . اونم چشماش شیش تا شد ! چون اونم مثه من فکر کرده بود اینا دو تا علافن که همو پیدا کردن و اینقدرم رد دادن که لخت کردن و دارن وید می کشن نه یک پدر و مادر که از بدبختی های زندگیشون فرار کردن و اومدن به خودشون یک حالی بدن !
حالا از داستان جاج و این ها که بیام بیرون فکر کردم این داستان بچه درد مشترک است و کاریش نمیشه کرد . این خستگی تمام نشدنی ، این شب بیداری های تمام نشدنی ، این دنبال بچه دویدن های تمام نشدنی ، اینا همشون درد مشترکه و متاسفانه هیچ کاریش نمیتونم بکنم . فعلا باید خودمو ببندم به قهوه و یادم باشه کمتر بقیه رو قضاوت کنم چون زندگی اون سرش ناپیداست و چیزی که تصمیم اشتباه یک نفر به نظر میاد ممکنه فردا تنها تصمیم پیش روی شما باشه .
خب دیگه میخوام از منبر بیام پایین فقط قبلش بگم در اون سفر ما نتونستیم وید پیدا کنیم !
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]