از تولدم
چند ساله روز تولدم هیچ حس خاصی ندارم . تا قبل از سی سالگی فکر میکردم من خیلی موجود خاصی ام و بودنم در این دنیا معنادار و قشنگه اینقدر که خودم باید هرسال از ذوق بمیرم که در همچین تاریخی به دنیا اومدم . این بود که روزهای تولدم خیلی بهم خوش میگذشت و خیلی خوشحال بودم . اما بعد سی ساله شدم و احساس کردم هیچ موجود خاصی نیستم که هیچ ، خیلی ام معمولی و گاهی خسته کننده و پر از عیب و نقصم و به همین دلیل تاریخ ورودم حتی ارزش جشن گرفتن هم نداره و در این روزها معمولی معمولی بودم . اینکه بقیه لطف میکردند و بهم تبریک میگفتند و برام کادو میگرفتن نشان از لطف و مهربانی شون داشت ولی برای من معنادار نبود . یعنی من یه طوری بودم که مگه امروز چه خبره که دارم اینقدر مورد محبت قرار میگیرم ؟! و اصلا مگه من خودم کی ام که روز تولدم چی باشه ! واقعا چند ساله همچین احساسی به خودم دارم . همون حسی که وقتی به کهکشان ها فکر میکنی بهت دست میده . که من کی ام اصلا تو این بی نهایت ؟! پارسال یک چیزهایی نوشتم که پست هم نکردم به همین دلایلی که الان گفتم ولی محتواش این بود که چندین ساله روزهای تولدم خاکستری اند . بدون رنگ و بدون تعریف و خالی از همه چیز . اما یک زمانی روزهای تولدم صورتی بودند یا گاهی قرمز . و همه چیز برام درخشش داشت و برای خودم تعریفی از این روز داشتم . خلاصه چیزهایی که نوشته بودم مشخصا با طول و تفسیر بیشتری بود و الانم حوصله نداشتم بگردم و پیداش کنم .
و امسال در آستانه ی سی و شش سالگی که غیررند ترین سن آدمیزاده احساس های عجیب غریبی دارم . البته که سن واقعا یک عده و من همین الان هروقت یکی ازم میپرسه چند سالته توی دهنم هست که بگم سی و سه ! و باید اندکی تامل کنم و با خودم حساب کتاب کنم که بتونم درست جواب بدم . و بعد وقتی که دارم تو اشپزخونه برای چهار نفر آدم غذا درست میکنم احساس میکنم یک زن چهل ساله ام و وقتی دراز کشیدم و سریال میبینم فکر میکنم یک دختر بیست و چهار ساله ام و وقتی می رقصم یک دختر هجده ساله .
ولی برای رسیدن به این احساس اونم بعد از چند سال بی حسی ، سی و شش سالگی واقعا غیر رند و غیر خاصه . با این همه من چند ماهه چیزهای عجیبی رو تو خودم حس میکنم . خیلی بیشتر از همیشه به بچگی هام فکر میکنم و به تاثیری که روم داشته . یک جایی از یکی از کتاب مردی به نام اووه بود اگه اشتباه نکنم که اووه فکر میکرد که از کی و کجا این آدمی شده که الان هست و من این روزها خیلی به این فکر میکنم و ازون بهتر ، به اینکه میتونم دوباره یک نقطه عطف بسازم و چند سال بعد بگم اینی که الان هستم ازونجا بود که خودم تصمیم گرفتم . این که به این موضوع فکر میکنم رو خیلی دوست دارم . خودم رو دوست دارم که دلش میخواد خودش رو عوض کنه و به زور جلوی یک چیزایی واسته که واستادن جلوشون ، از نظر عاطفی واقعا طاقت فرساس . خودم رو دوست دارم که هرروز فکر میکنه باید یک چیزی رو برای بهتر شدن تغییر بده . البته که سی و شش سالگی برای این جور تحول ها سن ایده ال خودم نبود ولی حالا اینطوری شده و منم استقبال میکنم . امروز بعد از چندین سال خاکستری نبود . امروز برام یک روز آبی بود . آبی درخشان و پرشور .
من یک روز جمعه ساعت دوازده و خورده ای ظهر به دنیا اومدم . احتمالا آفتاب تو این ساعت می تابیده و آفتاب پاییزی یه چیز دیگه اس و چقدرم قشنگ . زندگی رو خیلی دوست دارم و با اینکه زیاد غر می زنم اما همیشه خوشحالم و ته دلم هرروز و هر ساعت خدا رو شکر میکنم . خوشبختی رو خیلی وقت ها حس میکنم و بعد کلی ذوق میکنم که تونستم خوشبختی رو حس کنم .
تولدم مبارک و به قول آلمانیها امیدوارم خوب سُر بخورم توی سن جدید :)
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]