ابزار وبمستر

از جهش رشدی یک سالگی ، سال نو و همچنان پارگی

۴ بهمن ۱۴۰۳
۰۸:۵۰:۳۵
گریپ فروت

تعطیلات هم داره تموم میشه و از فردا همه باید برگردن سر کار و زندگیشون . حتی همین بچه ی یک ساله ی من هم از فردا میره پیش این بنده خدایی که قراره نگهش داره . من همچنان وقتی به دو هفته ی اخیر نگاه میکنم زندگیمو درست عین یک فیلم می بینم که موضوعش فراز و نشیب های زندگی زن جوانی است که هرروز در حال جنگیدنه و در بیشتر مواقع شکست خورده و خسته و ویرانه . مثل اون شب که رسیدم خونه ی دوستم و وقتی درو باز کرد و من و دید گفت : تو چرا اینقد داغونی ؟ حتی کانسیلر و خط چشم ذغال سنگی و رژ قهوه ای هم نتونسته بود قیافه مو عادی کنه . اشاره کردم به پسرک که بغلم بود و دست و پا میزد که خودشو پرت کنه زمین و گفتم : از دست این .. و اون گفت : ای بابا ...

-اولین بار که رفتیم دکتر برای چک اپ پنگوئن شماره ی دو دکتر گفت که راجع به جهش های رشدی بچه در یک سال اول زندگیش چیزی میدونی ؟ و من گفتم نه . و اون گفت بهتره درباره ش مطالعه کنید . رسیدم خونه و سرچ کردم و دیدم یک اپ وجود داره که این جهش ها رو با علائم و ویژگی هاش به سمع و نظر والدین محترم میرسونه . برای اولین بار در زندگیم پول دادم و اپ رو خریدم . اپ هم هربار پیغام میده که : عزیزدل ! جهش رشدی شماره ی فلان بچه ات شروع شد و بعد میری توش و میبینی که توضیح داده که در این جهش مغز بچه چه تغییراتی میکنه و چه چیزهای جدیدی رو یاد میگیره و با هربار یاد گرفتنش دهن تو چقدر قراره سرویس بشه . توی همه ی این جهش ها یکی جهش چهار ماهگی و یکی جهش یک سالگی ازون جهش هاست . ازونا که همراه با پسرفت خوابه و یک پارگی به تمام معناست . جهش یک سالگی این بچه کاری با من کرد که فوت پدرم نکرد . دقیقا یک ماه بود که یک شب نتونستم درست بخوابم . تمام شب نق نق میکرد و من تمام شب بیدار بود . به علاوه ی شبهای که واکسن خورده بود و کلا تا صبح بیدار بود و شبهایی که بی دلیل ساعت سه بیدار می‌شد و تا ساعت شش بیدار بود . وسط هاش به جایی رسیده بودم که تا یکی میگفت تق میشستم و یک ساعت گریه میکردم . به قدری آسیب پذیر شده بودم که ممکن بود یک بلایی سر خودم بیارم . دهن همسرم هم بیشتر از پاره شد فقط تنها شانس زندگی من اینه که اون آستانه ی تحملش از من خیلی بالاتره و اخلاقش هزار درجه از من بهتره و پسرش رو هم خیلی دوست داره !!

تازه دیشب و پریشب رو نرمال خوابیده و ما اندکی از مرحله ی فوت خارج شدیم .

-رسیدیم خونه ی دوستم و چند ساعت بعد همسرش هم گفت چقد خسته ای تو . و دیگه وارد جزییات نشدم که آمارش از دستم خارج شده که چند شبه که نخوابیدم . شب سال نو بود . هوشیاری من چیزی حدود سی چهل درصد ولی داشتم زندگی عادی مو می کردم . با دوستم حرف میزدم و تو آشپزی کمکش میکردم . ساعت نزدیک دوازده بود و پسرک همچنان بیدار بود . با خودم فکر میکردم اگه همین الانا نخوابه ولش میکنم و میرم تو یک اتاقی و خودم میخوابم تا صبح . و توی دلم هم میدونستم که حالا حالا خوابی در کار نیست . صدای ترقه میومد و هر لحظه هم بیشتر می‌شد . دوستم و بچه هاش که اولین سالی هست که اینجا بودن دویدند و رفتند روی تراس . آسمان رنگی و سحرآمیز بود . سرمای هوا پرید توی خونه . با عجز به پسرک که بغل پدرش بود نگاه کردم و با ناله به همسرم گفتم : این چرا نمی خوابه ؟ و اون با مهربونی گفت : برو رو تراس نگا کن بیرون و . هزار سال هم نمیخواستم برم توی اون سرما ولی رفتم . بیشتر از ده ثانیه دووم نیاوردم و اومدم تو خونه . دوستم و بچه هاش هیجان زده شده بودند و میگفتند : چه قشنگه .. و احتمالا قشنگ هم بود اما نه به چشم من . و اینطوری سال نو شد . شب تا صبح هر یک ساعت بیدار شدم و بچه رو آروم کردم. ساعت شش و نیم همسرم رو بیدار کردم و گفتم : من دیگه نمیتونم . و سعی کردم بخوابم . از عادت های افتضاح خوابم اینه که باید همه جا تاریک باشه . با کوچک ترین باریکه ی نوری میتونم بیدار و هوشیار بشم . خونه شون ازین کرکره ها که همه ی خونه ی آلمان دارن نداشت و کمتر از نیم ساعت بعد بیدار شدم چون همه جا روشن بود .

-تا ساعت سه خودمو به زور کشیدم . دوستم اصرار داشت که روی مبل دراز بکش و من فکر میکردم شاید قشنگ نباشه ! ولی یک جایی تو دلم گفتم گور بابای قشنگی و ادب و احترام . دراز کشیدم و به صحبتهای دوستم گوش میدادم . رو به روم همسرم و همسرش پی اس بازی می‌کردند و دخترم و دخترش مثل تماشاچی ها بازی پدرشان را نگاه می‌کردند و احتمالا بی صبرانه منتظر بودند نوبت خودشان بشود . چشم هام بسته می شدند و به زور بازشون میکردم . ساعت سه و بیست و هفت دقیقه بود . چشم هام بسته شد و تلاشم بیهوده بود . صدای دوستم از جایی در اعماق می آمد که میگفت بیا فلان بازی رو بکنیم .. و صدای شوهرش که گفت : این وارده تو این بازیا ..

چشم هامو باز کردم و دیدم سرم زیر پتوئه . سرمو از زیر پتو کشیدم بیرون و ساعت شش و ده دقیقه بود . من دو ساعت و خورده ای کجا بودم ؟! احساس کردم مرده بودم . واقعا هم مرده بودم و مرگ شیرین و بدون دردی هم بود . همسرم و همسرش و بچه ها همچنان جلوی تلویزیون بودند . سرم را کشیدم بالا . پسرک روی پاهای دوستم خوابیده بود و دوستم به آرامی گفت : بگیر بخواب .. دوباره فکر کردم چقدر زشت که من اینطوری خودم رو دراز کردم و باز دم هرکی روم یک پتو انداخته گرم ! و خودمو جمع و جور کردم . دوستم خندید و با اشاره به همسرم گفت : انتقامتو ازش گرفتم . رنده رنده اش کردم و همسرم گفت : اره بابا این چقد خشن بود .. کوتاهم نمیومد . و من فکر میکردم چرا اینا اینقدر خوشحالن ؟! و چطور آدما میتونن با پی اس اینقدر خوشحال و خوش انرژی باشن ؟! من حتما افسردگی گرفتم .

-امروز بهترم . دیروز هم خوب بود . امیدوارم سال جدید بهتر از سال قبل باشه . یا حداقل به سختی سال قبل نباشه .



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
فضیلت های زندگی
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فضیلت های زندگی است. || طراح قالب avazak.ir